نشانِ راه

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

نشانِ راه

نشان را علامت و نشانه معنا کرده‌اند. در اینجا نشان‌های راه زندگی در پیچ و تاب‌ها بیان می‌شود. آن نشان‌هایی که حافظ به زیبایی گفت:
از امتحان تو ایام را غرض آن است / که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

بیدار میشوم و حین خشک کردن صورتم نگهبانی شیفت امروز سر میرسد و در باز میکند و عقب میرود و از آن دور میگوید که مسئول خوابگاه ها گفته حال عمومی ات را جویا شوم. غر میزند که ببین مجبورم کردی این همه پله به خاطر تو بیایم بالا! 

گفتم زنگ میزدید به واحد! گفت گفتم شاید خوابی.

گفت کلی آدم را به هول و ولا انداختی و ... .

خواستم بگویم ببخشید ویروس ها و گلودردها از من اطاعت نمیکنند...

گفتگویی میکنیم و میرود و بعد از چند دقیقه خدمه را مبینم که میخواهد وارد سوئیت شود برای تمیز کردن! از دور میگویم بروید بیرون، من اینجا قرنطینه ام. اگر به شما چیزی بشود، مسئولیتش با من است. میگوید تمیز کنم! گفتم نمیخواهد. خودم تمیز میکنم. 

او هم میرود.

من می مانم کلی پیگیری اینکه آقا شوفاژخانه را روشن کنید. آقا پمپ آب را روشن کنید و ...

ظهر میشود و باز هم امروز رئیس بخش مهندسی مواد مثل دیروز زنگ میزند و احوال مرا میگرد. مادرشان از آن سوی تلفن برای من آرزوی عاقبت بخیری میکنند و میگوید انشالله خدا بخت خوبی به تو بدهد. تماس که قطع میشود. حالم خوب است. انگار انرژی کلام آن مادربزرگ و دغدغه مندی استادم بر جانم می نشیند و دیگر غربت این حبس شدن را فراموش میکنم و به راستی صدای انسان ها خودش جزئی از شریان های زندگی است.

از صبح هم درگیر ثبت پروپوزال هستم. یکباره دوست قدیمی زنگ میزند که من آمدم خوابگاه و طبقه دوم هستم. خوشحال میشوم و انگار جان در این ساختمان آمده. به او می گویم من قرنطینه هستم. بعدا میبینمت از دور. مراقب خودش باش.

 

امشب برخلاف دیشب نمیترسم. هرچند کسی در واحد نیست. اما از اینکه آدمیزاد دیگری در این ساختمان نفس میکشد خوشحالم و آرامم.

روز دوم قرنطینه من در محدوده اتاق سپری شد، اما با حال روانی اندکی بهتر...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۵
پرستو مرادی

بعد خوردن صبحانه، به سمت مرکز بهداشت دانشگاه حرکت میکنم.  به مرکز بهداشت که میرسم، مینشینم کنار میز منشی و منتظر می مانم که وقتم بشود. از خانم منشی می پرسم مسئول تحویل این مواد شوینده به خدمتکاران خوابگاهی کیست؟ میگوید: بسیج! 

میگویم، محلول های ضدعفونی را می گویم، گفتند از شما میگیرند، خیلی غلیظ هستند و انگار من HCl خالص را استنشاق می کنم. 

منشی می گوید: آهان، آن محلول ها را می گویید؟ متاسفانه باید آن ها را با نسبت 1 به 20 رقیق می کردند، اما چون توجیه نبودند خالص آن را استفاده کردند و خود ما هم امروز فهمیدیم و  در تعجبیم و به آنها گفتیم ریه هایتان طوری نشد؟

من رو به دیوار میکنم و دوست داشتم با دست محکم به پیشانی ام بکوبم که ای پرستو جان! با این ریه های حساس به مواد شیمیایی ات تمام این هفته را داشتی محلول غلیط را استشمام میکردی و حق داشتی که چنین حالت بد میشد و شاید این گلو درد از همان باشد.

 

نوبت به من میرسد، پزشک مدام علائم میپرسد،میگویم هیچ علامتی ندارم جز گلودرد رو به بهبود. میگوید به هر حال شما مشکوک هستید. تست PCR انجام بدهید. البته کمی هزینه بر است، حدود 300 هزار و با تخفیف دانشجویی کمتر میشود. 

میگویم من وسع این پول را ندارم. تست را انجام نمی دهم. 

اکسیژن خون مرا اندازه میگیرد و حتی از هفته پیش یک واحد بیشتر است. ولی پزشک همچنان اصرار دارد من باید مراقب باشم و مشکوک هستم به بیماری.

میروم خوابگاه، پزشک دوباره تماس میگیرد و میگوید ببخشید، من نمیدانستم تست برای دانشجویان خوابگاهی رایگان است!

جالب است که من سه بار به پزشک گفتم ساکن کدام خوابگاه و دقیقا کحا هستم و تازه افتاده یادش که من دانشجوی خوابگاهی هستم. برمیگردم به مرکز بهداشت. پزشک دستور PCR میدهد و یک نامه برای اداره خوابگاه ها! 

خواستم بگویم فرد مشکوک را هم از این ساختمان به آن ساختمان می کشانید؟

خانم پذیرش میگوید: مگز تو تازه نیامدی؟ شماها را میکشانند اینجا و مریض تان می کنند؟

تست را از من می گیرند، به گمانم خراشی روی گلویم انداخت، تا چندین ساعت بعدش حال گلویم افتضاح بود.

می روم ساختمان دانشجویی و میگویند برو شهرستان! میگویم شهرستان؟ شما فرض را بگذار به ابتلای من، اینطور که کلی ادم مریض میشود.

میگوید خب برو همان خوابگاه خودت، از کامروا برگرد و برو خوابگاه قدس 3.

برمیگردم، یک هفته نشده اینجا هستم، باز وسیله هایم را جمع میکنم و عازم خوابگاه قدس 3 میشوم. از اینکه راننده اسنپ کوچک ترین کمکی نمیکند و کلی غر میزند که باید وانت میگرفتی نه خودرو شخصی!

میرسم به خوابگاه و نگهبانی میگوید تا به من آقای فلانی زنگ نزد، نمی توانی وسیله هایت را ببری، زیر آفتاب ایستادم، کلی بارم در حیاط دانشگاه ریخته شده و حالم خوش نیست از خستگی این جابجایی ها

اینکه نگهبانی به همکارش می گوید: مشکوک ها را اینجا میفرستند، هم بماند!

میرسم اتاق خودم. میزنم زیر گریه از این همه فشار و خستگی. وسایلم در اتاق میگذارم و دیگر علاقه ای به باز کردن آنها ندارم.

استادهایم یکی یکی زنگ میزنند و دل گرمی میدهند که چیزی نیست و انشالله جواب منفی است. اگر کاری داشتی حتما به ما بگو.

آنها سر ماجرای لغو مجوز فعالیت آزمایشگاه من مطلع شدند. استاد راهنما هم پیامک مراقب باش را برایم ارسال میکند.

 

زنگ میزنم به هم اتاقی ام و کلی از دلتنگی هایم را میکاهد. میخنداند مرا و میگوید چیزی نیست. حالا توئی و یک خوابگاه، پادشاهی کن. 

گل های خشک شده ام را برمیدارم. یادم می افتد که اتاق بغلی هم گلش را  در اتاقش جا گذاشت و رفت در اسفند 98، میروم سراغ گلش و گل خشک شده بود اما هنوز یکی از ساقه ها محکم ریشه دوانده بود. همه ریشه های خراب را دور میریزم و شروع به قلمه زدن از گل میکنم و آبی به دست و صورتش میزنم. تنها کسی که فعلا از من نمیترسد، همین گل است. تنها موجودات زنده این ساختمان من هستم و او. میگذارمش کنار میزم و امید دارم ما باز رشد خواهیم کرد و از این روزهای زرد عبور میکنیم

 

یادداشتی از امروز بماند سرفرصت...

فعلا تا اینجا تمام...این بود از دردسرهای جابجایی یک دانشجوی دکتری مهندسی مشکوک به کرونا و آغاز قرنطینه خوابگاهی من

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۳
پرستو مرادی

امروز را به این خلاصه کنم که کمی احساس گلو درد از شب قبل داشتم  که البته کمی بهتر شده بود. اما بر حسب تیک تعهد اخلاقی که در صورت مشاهده هر گونه علائم کرونا باید به مرکز بهداشت دانشگاه بگویید، به دانشگاه اطلاع میدهم و میگویند، فردا اول وقت بیا پیش پزشک و کاربرگ سلامتت را هم پر کن.

 

کاربرگ را پر میکنم که یک پیامک بعدش دریافت میکنم با این مضمون «شما جزو موارد مشکوک به بیماری کووید-19 محسوب میشوید. برای بررسی سلامت و بازگشت به تحصیل/کار به پزشک مراجعه کند».

 

از باب تعهد شهروندی نیز در سامانه سلامت وزارت بهداشت نیز علائم را ثبت می کنم، اما وزرات بهداشت با القای استرس کمتر با من برخورد میکند و پیامک می دهد« با تشکر از مشارکت شما سرکار خانم پرستو مرادی به اطلاع میرساند؛ شما نیاز به استراحت در منزل دارد. چنانچه در روزهای آتی احساس تنگی نفس داشته و یا با علائیم شدیدتر از تب/لرز/سرفه خشک/گلو درد مواجه شدید با پایگاه سلامت ضمیمه چمران تماس بگیرید».

و من میروم  آشپزخانه و هنوز بوی مواد شوینده ریه هایم را اذیت میکند.

و میخوابم تا فردا و تقدیر آن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵
پرستو مرادی

میروم دانشگاه، کوله ام روی دوشم است. اول میروم کتابخانه برای پیگیری وضعیت  اینترنت خوابگاه که کسی نیست پاسخگوی ما باشد. می نشینم طبقه دوم و چند نرم افزار دانلود میکنم و بعد میروم ساختمان مرکزی و به معاونت پژوهشی از این وضعیت گلایه میکنم. بعد میروم خوابگاه اول خودم که کمی وسیله بردارم.  یکبار زنگ میزنند که خانم مرادی مگر اینترنت چه مشکلی دارد؟ (از مسئولین سایت خوابگاهی است)

وسیله هایم را برمیدارم و میروم خوابگاه که مسئولین سایت سر میرسند. جالب است که خودشان به سختی به اینترنت وصل میشوند. بعد در صورت جلسه از سرعت خوب نت می نویسند و اشتباه تایپی دانشجو!(چون یکی از دانشجوها به جای acc2 در ادرس مینوشته acc )، میگویم ایشان اشتباه نوشته بود، خب خود شما چرا یک ربع است که وصل نمی شوید؟! 

آنها هم گلایه داشتند که کار در حیطه ما درست انجام میشود و این مشکل از بخش دیگر است و سالهاست که اینترنت دانشگاه ما خوب نیست و جالب است که رئیس بالادستی گفته پاسخ دانشجو را در ساعت غیراداری ندهید و همین شده بود که تمام آخر هفته قبل ما اینترنت نداشتیم.! بله خوابگاه دانشگاه رتبه دوم کشور با چنین معضلاتی دست و پنجه نرم می کند. اینجا بچه ها نه تلوزیون دارند و نه اینترنت درست و حسابی. مجبوریم که بسته اینترنتی بخریم برای امورات دانشگاهی خویش و مسئولان هم ما را فقط به هم پاس میدهند و مشکلی حل نمی شود...

خلاصه نمی دانم کی قرار است وضع اینترنت در این دانشگاه تربیت مدرس درست شود؟ و کی قرار است کسی کارش را درست انجام بدهد؟

 

خدا عاقبت ما را ختم به خیر کند...

بعد ظهر هم دو ساعت از دانشگاه از راه دور به سیستم من وصل شدند و اخرش هیچ که هیچ!

امروز برای بار اول با دانشجویان ساکن سوئیت بیش از سلام، همکلام شدم.  همگی این سه نفر دانشجویان کارشناسی ارشد هستند که آمدند پرونده کارشناسی ارشد خود را در این روزهای کرونایی ببندند. دو نفر مهندسی پلیمر و دیگری مهندسی ژنتیک و من دکتری مهندسی مواد. ولی اصلا احساس نمیکنم که بزرگ هستم. نمی دانم چرا...

بگذریم امروز، خیلی پر بازده نبود. انقدر آب سرد نوشیده بودم که گلو درد گرفتم و تا ساعت ها فکر میکردم من کرونا گرفته ام.... استرس بیماری از خود بیماری کشنده تر است.

و البته عصر باز نت قطع شد تا ببینیم فردا چه میشود...

شما مراقب خودتان باشید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۵
پرستو مرادی

صبح میشود و کوله ام را می اندازم روی دوشم و میروم سمت کلکچال و هدفم این است که اولین صعود انفرادی خودم را به این قله انجام دهم. نمی دانم از پس آن بر می آیم یا نه. 

 

کمی بالاتر از ایستگاه 1، هدفونم را روی گوش هایم می گذارم و قصه جنوبگان را گوش میدهم جایی که هنری ورزلی می گوید: «هدفت را دنبال کن و هدف فتح یک منطقه جغرافیایی نیست» ساعت 8:30 میرسم به نورالشهدا، این اولین بار است که اینقدر زود میرسم به نورالشهدا، و عجیب شلوغ بود. عرض ادبی میکنم به شهدای گمنام و نگاهی به قله میکنم و بسم الله می گویم و میروم. 

حوالی ساعت 9:30 میرسم به سه راه کلکچال. همیشه این موقع ما تازه نورالشهدا بودیم. اما الان من در سه راه هستم.  کمی آب می نوشم و تکه خیار و میروم برای صعود به قله. به حوالی خط الراس که میرسد، نفس کم می آورم و می نشینم که نفسی تازه کنم. باز ادامه میدهم و ساعت 10:45 میرسم به قله...

باورم نمیشود که تنهایی به قله آمدم. می نشینم روی یک صخره و خودم را به یک چای گرم و نان محلی دعوت میکنم. دارم یاد می گیرم از تنهایی خودم لذت ببرم. دارم خلأهای این چنینی را پر میکنم که زمان انتخاب همنورد راه یا زندگی، او را فقط برای ایجاد حالی خوب تر انتخاب کنم نه برای غلبه بر ترس های تنهایی خویش، چرا که اعتقادم این است که زمانی که از تنهایی خویش لذت بردیم، انگاه انتخاب های عاقلانه تر داریم.

کمی روی قله چشم هایم را می بندم و می خوابم و بعد از سمت پیازچال برمیگردم. در راه با آقای اکبر حسین یزدی، یک کوهنورد مسن هم مسیر می شوم. می گوید چرا از آب چشمه برنمیداری؟ گفتم هم دور چشمه شلوغ است در این شرایط بیماری کرونا و هم اینکه من فعلا ذخیره آب دارم. با او هم مسیر می شوم، مسیرهای توچال را نشانم می دهم و از نکات کوهنوردی می گفت.

به برج که می رسیم از هم جدا می شویم و من می روم نورالشهدا که نمازی بخوانم و غذایی بخورم و بعد فرود نهایی. در تعجب بودم که در این شرایط بیماری کرونا، چرا اینقدر برج کلکچال شلوغ است. با رعایت فاصله اصلا در برج توقف نکردم. و در نهایت سالار عقیلی گوش میدادم و می آمدم پایین که ساعت 15 رسیدم ابتدای پارک جمشیدیه

روز خوبی بود. روزی که توانستم بر ترس دیگری در درون خودم غلبه کنم و چون کودکی آواز بخوانم و بتوانم از تنهایی خویش لذت ببرم.

به امید روزهای بهتر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۳۲
پرستو مرادی

روز سوم میشود، قبل مسواک زدن اول لپ تاپ را روشن میکنم. هنوز کلی برنامه مانده که باید نصب کنم و کارهایم را راه بیاندازم.

آفیس که نصب میشود، چند کار اداری ام را راه می اندازم و همچنان تا 6 غروب درگیر نصب و ریمو نرم افزار هستم. برخی از این نرم افزارها لعنتی ها بد طولش میدهند.

میزنم بیرون، حتی یک دمپایی برنداشتم از خوابگاه قبلی و  باید بروم حمام، اما دمپایی نیست. حمام ها در زیرزمین قرار دارد. عجیب است که  این 6 طبقه در واحدهایشان حمام ندارند. یاد سال اول کارشناسی می افتم و حمام های چندتایی انتهای راهرو خوابگاه فاطمیه.

خدایی حمام در خانه و دم دست نعمت است. قدرش را بدانید.

در راه پادکست خوبی را به توصیه دوستی گوش میدهم در خصوص سفر به قطب جنوب (بعدا ماجرایش را می گویم). یک جایی گوینده پادکست (علی بندری) میگوید: «ارنست شکیلتون در کتاب قلب جنوبگان گفته است که انسان ها به دلایل مختلفی وارد فضاهای خالی جهان میشوند، بعضی هایشان فقط به عشق ماجراجویی به این کار برانگیخته میشوند، بعضی ها عطش شدید علمی دارند، بعضی دیگر هم راه های رفته را با وسوسه صداهای کوچک، جذابیت رازآلود نشناخته ها درک میکنند» در حال شنیدن این حرف ها نمیفهمم کی میرسم انقلاب.

پیاده میروم انقلاب برای خریدن کتاب و دمپایی و ... . انقلاب هم شلوغ بود، اما نه به شلوغی و صفای همیشه. با اینحال هنوز برخی کرونا را باور نداشتن. با اینکه دولت تعطیل کرده تهران را این یک هفته، برخی یخ در بهشت مینوشند و دخترهای نوجوان همدیگر را به آغوش میکشند و همدیگر را میبوسند.

راهم را کج میکنم و منتظر اتوبوس معین-والفجر می مانم. که البته معین-امام خمینی می آید، راننده می بیند من سوار نمیشوم، میگوید بیا بالا امیرآباد میروم!

سوار میشوم. اتوبوس خلوت است. خلوتی این ساعت اتوبوس نشان میدهد کرونا واقعا مردم را چقدر از هم دور کرده است. همیشه این ساعت کیپ تا کیپ اتوبوس پر بود و تو له میشدی لابلای جمعیت.

میرسم خوابگاه، همه چیز رو با آب و کف میشورم. خدا رو شکر که کتاب خودش جلد نایلونی داشت.

و میروم برای ادامه نصب ها و نوشتن این خط ها...

هنوز یک دانشجوی دکتری مهندسی درگیر تهیه امکانات است. امکاناتی که در خوابگاه خودش داشت، اما آنقدر نگهبانی گفت در برداشتن وسیله هایت عجله کن، بیشترش در خوابگاه ماند. حال بخشی از زندگی من اینجاست، بخشی در خوابگاه قدس 3 و بخشی در خانه پدری

دانشجوهای بومی تهران واقعا باید قدر خانه را بدانند که آوارگی حس خوبی نیست...

و دلم میخواهد بگویم: لعنت به کرونا...

من دلم دوستان خودم را میخواهد و اتاق خودم را....

دلم تنگ است و باید عادت کنم به این شرایط که هر بار یک چیز کم دارم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۷
پرستو مرادی

صبح میشود و این دومین روز از روزهای من در خوابگاه کامروا و اسکان موقت است. دیر از خواب بیدار میشوم و یک چای دم میدهم و مینشینم وسط وسایل و صبحانه میخورم و منتظرم اتاق ضدعفونی شود.

بعد رفتن خدمه خودم، برخی جاها را باز دستمال میکشم. دکور اتاق را کمی تغییر میدهم و میز را رو به دیوار قرار میدهم که نزدیک پریز برق قرار بگیرد.

تا ساعت 12 درگیر اتاقم و چیدن وسایل.

 بعد مینشینم پای کارهایم که می بینم لپ تاپ مدام ارور میدهد، چهار ساعت تلاش میکنم و می‌بینم فایده ای ندارد.

عازم دانشگاه میشوم که از بازارچه آن یک سی دی ویندوز بگیرند و خوشحالم که بازارچه مثل کارمندان دانشگاه تعطیلی غروب هنگام ندارد.

یک دوست قدیمی را میبینم و کمی درد و دل میکنیم. با فاصله نشستیم که پروتکل ها رعایت شده باشد.

دو دانشجو ممتاز دکتری فنی مهندسی کنار هم نشستن و از شرایط حاکم بر جامعه گله مند هستند. یکی تازه فارغ التحصیل شده و دیگر که من هستم در ابتدای مسیر رساله قرار دارد.

میرویم خرید انجام بدهیم. او میرود به خوابگاه خودگردان در تهران که هیچ پروتکلی آنجا رعایت نمیشود و اتاق ها 8 یا بیشتر است و من می آیم به خوابگاه خودم و هنوز در این فکرم که کجای مسیر ما اشتباه بوده است؟

برمیگردم که ویندوز عوض کنم و ببینم با این لپ تاپ چه میشود کرد که در اوج کار دست مرا در پوست گردو قرار داد و تا ساعت 1 شب درگیرم با او...

 

خیابان منتهی به درب جنوب دانشگاه، داشتم میرفتم سی دی ویندوز بخرم از بازارچه دانشگاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۰۰
پرستو مرادی

خوابگاه ها را بسته اند و به صورت چرخشی و طبق اولویت بچه ها را در یک خوابگاه جز خوابگاه خودشان اسکان یکی دو ماهه میدهند و من هنوز در خانه ام.

روز سی تیر است که پشت تلفن مسئول پژوهش دانشکده می‌گوید: « راستی اسم تان در لیست دانشجویانی که به آنها خوابگاه تعلق گرفته وجود داد، یه پیگیری کنید که تاریخش به چه صورت است».

زنگ میزنم به اداره خوابگاه ها میگویند که از 7 تیر نامه شما خورده و البته الان (امروز 30 تیر) نامه اجرایی میشود و تا پایان شهریور می توانید فعلا در خوابگاهی مستقر شوید که کارهای رساله تان را پیش ببرید. 

خب این هم از دردسرهای دانشجوی فنی مهندسی بودن است. کارهایی که در خانه قابل انجام نیست و باید داخل آزمایشگاه باشی و ماده ات را بسازی.

6 صبح روز 31ام تیر، بار و بندیلم را جمع کردم و مادرم می گوید میشود نروی؟ میگویم دوره ای خوابگاه دادن، الان نوبت ماست. پدرم مرا می رساند به ورودی شهر و با تاکسی ها زرد میروم همدان که از همدان بروم تهران.

اتوبوس جمعیت کمی دارد،خلاف روزهای قبل آمدن کرونا.

میرسم آزادی، اسنپ میگیرم تا دانشگاه که مبادا ساعت اداری تمام شود و من بمانم و این بار و بنه.  ساعت 12 میرسم دانشگاه و چمدان و بخشی از بارم را میگذارم در نگهبانی درب جنوب دانشگاه که اول بروم مرکز بهداشت. چون آنها باید تایید کنند که من ناقل نیستم و شرایط اسکان را دارم.

خانمی که فرم میدهد به کوله پشتی کوهنوردی بزرگ پشتم نگاه می کند و میگوید؟ از راه رسیدی؟ میگویم بله! (کوله پشتی ام واقعا سنگین بود). 

پزشک معاینه میکند و میگوید: اکسیژن خونت پایین است. میگویم 95 کم است؟ میگوید باید 99 باشی.

بعد می گویم راستی ریه های من حساسیت دارد، می گوید: بیشتر مراقب باش و در برگه قید می کند حساسیت به مواد شمیایی!

 

میروم اداره خوابگاه ها، میگویند، برو ساعت 1.5 بیا. میروم درب جنوب و کوله بارم را برمیدارم و میبرم خوابگاه زینبیه که به آنها بسپارم. کوله ام را زمین میگذارم و میگویم حواستان به این کوله باشد، لپ تاپ من داخل آن است. خانم ابوالفتحی می گوید: برو خیالت راحت.

 میروم دانشکده فنی که پرینت گواهی آزمون جامع را بردارم، در عجبم در این ایام کرونا، چرا فایل آن را برای من نفرستادن. بعد یک سلامی به استاد راهنما در طبقه 8 غربی میدهم.

طولانی نکنم. معرفی شدم به خوابگاه کامروا، بیرون دانشگاه کمی پایین تر.

میروم خوابگاه، میگویند فعلا دانشجو قبلی نرفته و جا نداریم! برمیگردم اداره خوابگاه ها و بحثم میشود که من الان چیکار کنم؟ 

مسئول خوابگاه می گوید امشب را در اتاقی باش تا فردا

خلاصه انتهای شب میشود و من فردا باید بروم اتاق 401 مستقر شوم . فردا بعد از ضدعفونی شدن آن

 

چند جا امروز شکستم.

اول آنجایی که کوله سنگین روی دوشم و در این شرایط کرونا، یک دانشجوی دکتری مهندسی در دانشگاه تراز یک کشور در به در خوابگاه هاست در این ساختمان ها و در شرایط بیماری کرونا

دوم آنجایی که با عجله تشک و کمی خرت و پرت را از خوابگاه خودم که داخل دانشگاه است برداشتم و کنار وسیله ها یم نشستم و اسنپ هم گیر نمی آمد و از ساعت 6 صبح تا آن 5 بعدظهر چیزی نخورده بودم و در آن گرما واقعا حالم بد بود.

سوم وارد خوابگاهی شدم که کسی را نمیشناسم و انگار بار اول است که تهران را میبینم و همه از هم دور میشوند

 

شب شد، دلم گرفت و بغض داشتم، همین...

یک دانشجوی دکتری وسط وسیله ها در اتاقی موقت شب سر بر بالین می گذارد.

این هم از عکس های امروز

 

ترمینال همدان

 

اتوبوس خالی در ایام اوج کرونا در ایران

 

وسیله های من در گوشه حیاط دانشگاه و در انتظار یک اسنپ

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۹ ، ۲۳:۰۰
پرستو مرادی

چه گوارا جایی می گوید: «خودت باش، کسی هم خوشش نیامد، نیامد.دنیا کارخانه مجسمه سازی نیست».

و به راستی نیز زندگی آکنده از آرامش نیز همین است. باید خودت باشی، فارغ از تمام نظرها و باورهای آدم های دیگر، باید بگردی و خودت را پیدا کنی و خودت باشی، همین.

نباید آدمیزاد در چارچوب تعیین شده دیگران خودش را شکل دهد، آن وقت با خودت غریبه میشوی و تلخی جانت بیشتر

گاهی باید خودت باشی و بپذیری که نقاط ضعف و قوت خودت را و باور کنی هستند کسانی که تو را به خاطر همین کسی که هستی دوست داشته باشند، چرا که تغییر خویش به بهانه جلب خوشایند دیگران بودن، آغاز ناآرامی است.

من این را دریافتم که دنبال خوشایند دل و صاحب دل یعنی خدا باید بود که همین مبدا تمام آرامش هاست.

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۹ ، ۲۳:۵۴
پرستو مرادی

امروز اتفاقی زمان تماشای استوری های اینستاگرام به نام کوهنوردی برمیخورم که در فرود از قله برودپیک برای همیشه جاویدان شد. کوهنوردی به نام «آیدین بزرگی». نوشته بودند که دست نوشته هایش زیباست. شروع کردم در گوگل سرچ کردن، به نوشته‌هایش در آخرین صعودش برخوردم و درست پاراگراف آخر مرا متوقف کرد. جایی که او نوشته است:

«ممکن است پس بزنی. بگویی گور باباش. ولی اگر این حس را قبلا تجربه کرده باشی به خودت جسارت می‌دهی. شاید خودت را گول می‌زنی. به خودت می‌گویی حالا تا پای کار برو! حالا تا آنجایش که آسان است برو! بعدش با خدا! اگر خواستی آنجا برگرد! یک راه دیگر هم هست! اصلا بهش فکر نکنی! عکسی از عزیزانت یا خاطره ای خوش را نشان کنی! تا که ترسی آمد آنرا پی بگیری! اما هر کاری هم که کنی آن ترس هست! تا زمانی که با او روبرو شوی! و من هم هنوز کمی این ترس را دارم. می روم با آن روبرو شوم. مطمئن هستم وقتی شروع کنم آن ترس رخت برخواهد بست. چرا که اولین بار نیست که مانند شیطان به جانم افتاده و وسوسه ام می کند! آخرین حملاتم را پیش از عازم شدن می نویسم! رفتن رسیدنی است! هدف قله نیست، هدف جرأت کردن است! »

 

هدف قله نیست، هدف جرأت کردن است. با خودم این جمله را بارها مرور میکنم و چقدر تعبیر زیبایی است از تمام چالش های زندگی ما. درست جایی که میخواهیم یک رابطه پر از اشتباه را قطع کنیم، هدف قطع رابطه نیست، هدف جرأت تبدیل شدن به آدمی است که قرار است بیشتر خودش را دوست داشته باشد و در واقع خویش را دستخوش تغییر کند.

یا جایی که میخواهیم یک کسب و کار را راه بنداریم، هدف کسب پول نیست، هدف اثبات توانمندی ها و جرات پویایی است.

یا درست لحظه‌ای که باید دست از امیال خودت بکشی و به دیگری بیاندیشی

یا همان نقطه‌ای که جرأت می‌کنی انصراف بدهی از تحصیل و دنبال علایقت بروی

یا...

 و هزاران موقعیت زمانی و مکانی که درون تو قله ای دیده می‌شود که شرط صعودش یک جرأت و یک خودباوری عمیق است که هدف نیز همین تحقق این حس رویش است.

و به راستی هدف چیزی نیست که با چشم دیده شود، هدف جرأت ایجاد تغییر است و این هدف در قلب و درون آدمی است و تنها خود اوست که عمیقا می‌فهمد هدف چیست و تمام پیکرش هدف را درک می‌کند.

 

آیدین بزرگی در قلب کوهستان به همراه همنوردهای دیگرش  پویا کیهان و مجتبی جراهی جاویدان شد و یادداشت هایش معنای شهامت را ادا کردند و به راستی کوهنوردی تنها یک ورزش نیست، بلکه یک سبک زندگی است.

 

تاریخ صعود بی بازگشت آن‌ها: 25 تیر 1392 از مسیر ایران که این کوهنوردان موفق به گشایش آن شدند.

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۹ ، ۲۳:۵۸
پرستو مرادی