روزنوشت روز هشتم: آدمی به حضور آدمیزادها و سخن گفتن با آنها زنده است
بیدار میشوم و حین خشک کردن صورتم نگهبانی شیفت امروز سر میرسد و در باز میکند و عقب میرود و از آن دور میگوید که مسئول خوابگاه ها گفته حال عمومی ات را جویا شوم. غر میزند که ببین مجبورم کردی این همه پله به خاطر تو بیایم بالا!
گفتم زنگ میزدید به واحد! گفت گفتم شاید خوابی.
گفت کلی آدم را به هول و ولا انداختی و ... .
خواستم بگویم ببخشید ویروس ها و گلودردها از من اطاعت نمیکنند...
گفتگویی میکنیم و میرود و بعد از چند دقیقه خدمه را مبینم که میخواهد وارد سوئیت شود برای تمیز کردن! از دور میگویم بروید بیرون، من اینجا قرنطینه ام. اگر به شما چیزی بشود، مسئولیتش با من است. میگوید تمیز کنم! گفتم نمیخواهد. خودم تمیز میکنم.
او هم میرود.
من می مانم کلی پیگیری اینکه آقا شوفاژخانه را روشن کنید. آقا پمپ آب را روشن کنید و ...
ظهر میشود و باز هم امروز رئیس بخش مهندسی مواد مثل دیروز زنگ میزند و احوال مرا میگرد. مادرشان از آن سوی تلفن برای من آرزوی عاقبت بخیری میکنند و میگوید انشالله خدا بخت خوبی به تو بدهد. تماس که قطع میشود. حالم خوب است. انگار انرژی کلام آن مادربزرگ و دغدغه مندی استادم بر جانم می نشیند و دیگر غربت این حبس شدن را فراموش میکنم و به راستی صدای انسان ها خودش جزئی از شریان های زندگی است.
از صبح هم درگیر ثبت پروپوزال هستم. یکباره دوست قدیمی زنگ میزند که من آمدم خوابگاه و طبقه دوم هستم. خوشحال میشوم و انگار جان در این ساختمان آمده. به او می گویم من قرنطینه هستم. بعدا میبینمت از دور. مراقب خودش باش.
امشب برخلاف دیشب نمیترسم. هرچند کسی در واحد نیست. اما از اینکه آدمیزاد دیگری در این ساختمان نفس میکشد خوشحالم و آرامم.
روز دوم قرنطینه من در محدوده اتاق سپری شد، اما با حال روانی اندکی بهتر...