نشانِ راه

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

نشانِ راه

نشان را علامت و نشانه معنا کرده‌اند. در اینجا نشان‌های راه زندگی در پیچ و تاب‌ها بیان می‌شود. آن نشان‌هایی که حافظ به زیبایی گفت:
از امتحان تو ایام را غرض آن است / که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

صبح میشود و کوله ام را می اندازم روی دوشم و میروم سمت کلکچال و هدفم این است که اولین صعود انفرادی خودم را به این قله انجام دهم. نمی دانم از پس آن بر می آیم یا نه. 

 

کمی بالاتر از ایستگاه 1، هدفونم را روی گوش هایم می گذارم و قصه جنوبگان را گوش میدهم جایی که هنری ورزلی می گوید: «هدفت را دنبال کن و هدف فتح یک منطقه جغرافیایی نیست» ساعت 8:30 میرسم به نورالشهدا، این اولین بار است که اینقدر زود میرسم به نورالشهدا، و عجیب شلوغ بود. عرض ادبی میکنم به شهدای گمنام و نگاهی به قله میکنم و بسم الله می گویم و میروم. 

حوالی ساعت 9:30 میرسم به سه راه کلکچال. همیشه این موقع ما تازه نورالشهدا بودیم. اما الان من در سه راه هستم.  کمی آب می نوشم و تکه خیار و میروم برای صعود به قله. به حوالی خط الراس که میرسد، نفس کم می آورم و می نشینم که نفسی تازه کنم. باز ادامه میدهم و ساعت 10:45 میرسم به قله...

باورم نمیشود که تنهایی به قله آمدم. می نشینم روی یک صخره و خودم را به یک چای گرم و نان محلی دعوت میکنم. دارم یاد می گیرم از تنهایی خودم لذت ببرم. دارم خلأهای این چنینی را پر میکنم که زمان انتخاب همنورد راه یا زندگی، او را فقط برای ایجاد حالی خوب تر انتخاب کنم نه برای غلبه بر ترس های تنهایی خویش، چرا که اعتقادم این است که زمانی که از تنهایی خویش لذت بردیم، انگاه انتخاب های عاقلانه تر داریم.

کمی روی قله چشم هایم را می بندم و می خوابم و بعد از سمت پیازچال برمیگردم. در راه با آقای اکبر حسین یزدی، یک کوهنورد مسن هم مسیر می شوم. می گوید چرا از آب چشمه برنمیداری؟ گفتم هم دور چشمه شلوغ است در این شرایط بیماری کرونا و هم اینکه من فعلا ذخیره آب دارم. با او هم مسیر می شوم، مسیرهای توچال را نشانم می دهم و از نکات کوهنوردی می گفت.

به برج که می رسیم از هم جدا می شویم و من می روم نورالشهدا که نمازی بخوانم و غذایی بخورم و بعد فرود نهایی. در تعجب بودم که در این شرایط بیماری کرونا، چرا اینقدر برج کلکچال شلوغ است. با رعایت فاصله اصلا در برج توقف نکردم. و در نهایت سالار عقیلی گوش میدادم و می آمدم پایین که ساعت 15 رسیدم ابتدای پارک جمشیدیه

روز خوبی بود. روزی که توانستم بر ترس دیگری در درون خودم غلبه کنم و چون کودکی آواز بخوانم و بتوانم از تنهایی خویش لذت ببرم.

به امید روزهای بهتر

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۰۳
پرستو مرادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی