دار قالی مادر
چه حُسن ختامی شده است در اتاق من، دار قالی مادر با فکر پریشان من با هم پروندهشان بسته میشود. این آخرین دار قالی مادر است و او دیگر بازنشسته میشود. چه روزها از کودکی تا به امروز او نقش از پی نقش و گره از پی گره نزده است. چه ترانههای عاشقانه مثل همین دیشب در آخرین رَج این قالی، پای این دارها نخوانده است. بچه که بودم کنارش مینشستم و با سرعت لاکپشتگونه قرمزها و سبزها و سفیدها را میداد تا من بزنم با همان چاقوهای دسته چوبی گرد. در واقع آنهایی را به من میداد که نقش ثابت داشتند و در رج بعدی تغییر نمیکرد، چون نقشهخوانی قالی بلد نبودم.
کمکم یاد گرفتم قالیباف که باشی، صبور میشوی، هنرمند میشوی، مهندس میشوی، نقشهخوان میشوی، خلاصه بگویم عاشق میشوی. گره به گره میزنی تا طرح کامل شود و باید صبور باشی و صبور. گاه بعد اتمام رج شانه بکشی به تمام گرهها و نظم دهی نقش این مرحله را و بعد باید با دَفتین ( یا همان دَف ترکی خودمان) ضربه بخورد گرهها تا محکم در نقش ثابت شوند و در زندگی نیز گاهی باید محکم ضربه بخوری که نقش زندگیات مانا شود و با ضربههای کوچک بهم نریزد.
یادم است، یک دار برای قالی 20 سانتی را مادر برایم با میلههای چهارپایه درست کرد و من یک قالی با دو حوض کوچک بافتم و اما مدیر مدرسه ابتداییام خانم اسدی آن را برد. بهگوشش برسانید، قالیام را برگرداند، من الان فهمیدم هیچ نمایشگاهی آن زمان برگزار نبوده است. من آن دار را در 10 سالگی با اشتیاق بافتم.
به قالی نگاه میکنم که دارد از دار جدا میشود و به دلم نگاه میکنم که به قول شاعر «پر نقشتر از فرش دلم بافتهای نیست/ از بس که گره زد به گره حوصلهها را». شاید وقتش شده است که قالی یک فکر پریشان را در دلم تمام کنم و طرحی نو بزنم برای قالی پر نقشو نگار که پر از قرمزی و سبزی و سفیدی؛ شور، زایندگی و صلح باشد، پر از ماهی و حوض آبی آسمانی و جادههای تو در تو باشد. آری وقتش شده قالی بیجان فکری را از دار دلم جدا کنم و نقشه قالی جانداری را به دار دلم دراز کنم.
راستی از تو چه خبر؟ دار قالی دلت در چه حال است؟