روزنوشت سوم دانشجویی: ما در فضای خالی مناسب خود قرار میگیریم
روز سوم میشود، قبل مسواک زدن اول لپ تاپ را روشن میکنم. هنوز کلی برنامه مانده که باید نصب کنم و کارهایم را راه بیاندازم.
آفیس که نصب میشود، چند کار اداری ام را راه می اندازم و همچنان تا 6 غروب درگیر نصب و ریمو نرم افزار هستم. برخی از این نرم افزارها لعنتی ها بد طولش میدهند.
میزنم بیرون، حتی یک دمپایی برنداشتم از خوابگاه قبلی و باید بروم حمام، اما دمپایی نیست. حمام ها در زیرزمین قرار دارد. عجیب است که این 6 طبقه در واحدهایشان حمام ندارند. یاد سال اول کارشناسی می افتم و حمام های چندتایی انتهای راهرو خوابگاه فاطمیه.
خدایی حمام در خانه و دم دست نعمت است. قدرش را بدانید.
در راه پادکست خوبی را به توصیه دوستی گوش میدهم در خصوص سفر به قطب جنوب (بعدا ماجرایش را می گویم). یک جایی گوینده پادکست (علی بندری) میگوید: «ارنست شکیلتون در کتاب قلب جنوبگان گفته است که انسان ها به دلایل مختلفی وارد فضاهای خالی جهان میشوند، بعضی هایشان فقط به عشق ماجراجویی به این کار برانگیخته میشوند، بعضی ها عطش شدید علمی دارند، بعضی دیگر هم راه های رفته را با وسوسه صداهای کوچک، جذابیت رازآلود نشناخته ها درک میکنند» در حال شنیدن این حرف ها نمیفهمم کی میرسم انقلاب.
پیاده میروم انقلاب برای خریدن کتاب و دمپایی و ... . انقلاب هم شلوغ بود، اما نه به شلوغی و صفای همیشه. با اینحال هنوز برخی کرونا را باور نداشتن. با اینکه دولت تعطیل کرده تهران را این یک هفته، برخی یخ در بهشت مینوشند و دخترهای نوجوان همدیگر را به آغوش میکشند و همدیگر را میبوسند.
راهم را کج میکنم و منتظر اتوبوس معین-والفجر می مانم. که البته معین-امام خمینی می آید، راننده می بیند من سوار نمیشوم، میگوید بیا بالا امیرآباد میروم!
سوار میشوم. اتوبوس خلوت است. خلوتی این ساعت اتوبوس نشان میدهد کرونا واقعا مردم را چقدر از هم دور کرده است. همیشه این ساعت کیپ تا کیپ اتوبوس پر بود و تو له میشدی لابلای جمعیت.
میرسم خوابگاه، همه چیز رو با آب و کف میشورم. خدا رو شکر که کتاب خودش جلد نایلونی داشت.
و میروم برای ادامه نصب ها و نوشتن این خط ها...
هنوز یک دانشجوی دکتری مهندسی درگیر تهیه امکانات است. امکاناتی که در خوابگاه خودش داشت، اما آنقدر نگهبانی گفت در برداشتن وسیله هایت عجله کن، بیشترش در خوابگاه ماند. حال بخشی از زندگی من اینجاست، بخشی در خوابگاه قدس 3 و بخشی در خانه پدری
دانشجوهای بومی تهران واقعا باید قدر خانه را بدانند که آوارگی حس خوبی نیست...
و دلم میخواهد بگویم: لعنت به کرونا...
من دلم دوستان خودم را میخواهد و اتاق خودم را....
دلم تنگ است و باید عادت کنم به این شرایط که هر بار یک چیز کم دارم...