نشانِ راه

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

نشانِ راه

نشان را علامت و نشانه معنا کرده‌اند. در اینجا نشان‌های راه زندگی در پیچ و تاب‌ها بیان می‌شود. آن نشان‌هایی که حافظ به زیبایی گفت:
از امتحان تو ایام را غرض آن است / که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

گاهی در زندگی هدف را می‌دانی، مشکلات راه را هم می‌دانی اما یک هم‌مسیر یا یک راهنما نیاز داری که تو را به راه بیاندازد و شبیه همان کاتالیزوری باشد که می‌آید و می‌رود اما تا نباشد واکنش رخ نمی‌دهد. هر چند تمام واکنش‌دهنده و عوامل مرتبط با تو حاضر باشند اما حضور کاتالیزور الزامی است.

مدت‌ها بود روی تابلو من برنامه رفتن به «قله توچال» نوشته شده بود.  هم همنورد نداشتم و هم به‌دلیل مشکل ارتفاع‌زدگی و عوارض ریوی در اثر مسمومیت گذشته خود با مواد شیمیایی کمی از صعود به قله‌ مرتفع چون توچال هراس داشتم.

یکی از کوهنوردهای خوبی که می‌شناسم به من گفتند که من برنامه توچال دارم اگر تمایل دارید با هم این صعود را انجام بدهیم.

گفتم: سرعت من خیلی کمتر از سرعت شما خواهد بود به دلیل هم هوایی. گفتند: ایرادی ندارد، من هم آهسته قدم برمی‌دارم، من هم مدت مدیدی است که این قله را صعود نکردم و برنامه‌های دیگر داشتم.

ساعت 6 صبح امروز برنامه صعود از میدان سربند شروع شد. سر وقت و زودتر از من در میدان حضور داشتند. با توقف‌های به موقع و بسیار عالی. ساعت 8:30 در پناهگاه شیرپلا بودیم، آنجا با تغذیه خوب یک کوهنورد آشنا شدم و توجه به ذخیره آب همنورد. حوالی ساعت 11 در جان‌پناه امیری بودیم. آنجا قله‌های دیگر را نشان من دادند و با دو کوهنورد اصفهانی نیز هم‌مسیر شدیم. ایستادن‌های طولانی ایشان برای رسیدن من و انگیزه‌بخشی برای رسیدن.

کمتر از ١۰ دقیقه تا قله فاصله داشتم و باد به شدت می‌وزید و توقف را برای پوشیدن بادگیر لازم دانستند. چند قدم زودتر از من به قله رسیدند و من که به شدت نفس کم آورده بودم، لحظه‌ای سرم را بالا گرفتم و تشویق ایشان را دیدم برای رسیدن من به اولین قله تقریبا چهار هزارمتری و لبخند همنوردهای اصفهانی و ساعت 14:30 رسیدم به قله.

امروز هم یکی از رویاهای من محقق شد و هم خیلی چیزها از راهنمای بسیار خوبم آموختم. توجه به سلامت همنورد، توقف‌های به‌جا، احترام، انگیزه، آموزش صحیح، نحوه بستن صحیح تجهیزات و از همه مهم‌تر اعتماد.

این صعود برایم صرفا یک صعود نبود، فهم اهمیت یک همنورد خوب و راهنمای خوب در کوهنوردی و پر از درس‌های دیگر بود.

 

از آقای حبیبی، کوهنورد بسیار خوب و راهنمای امروزم تشکر می‌کنم که کمک کردند پا را فراتر از ارتفاع ۳۳۵۰ متر بگذارم و بر بام یک قله حدود ۴۰۰۰ متری یعنی توچال بایستم.

کوهنوردی تنها یک ورزش نیست، یک مکتب اخلاقی است.

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۳۸
پرستو مرادی

ماجرای خبر‌های ممتد وقف یک بخش از دماوند در روزهای اخیر، شبیه سرفه‌های ممتد یک انسان است که اگر مسئله را جدی بگیریم، می‌تواند از یک بیماری عمیق‌ خبر بدهد. به‌طوری‌که اگر به آن قسمت مورد جنجالی وقف‌ شده از قله توجه کنیم، دقیقا در آن قسمت  یک روستا به‌نام روستای ملار روی یال شرقی قله دماوند واقع شده است که در این روستا یک معدن در ارتفاعات بسیار بالاتر از حد مجاز قانونی (۲۲۰۰ متر) وجود دارد! فارغ از فعال بودن یا نبودن فعلی این معدن، پرسش اینجاست که اگر روی دماوند به‌عنوان اثر ملی چنین جراحتی ایجاد شده است، آیا روی دیگر قله‌های کشور هم چنین جراحت‌هایی وجود دارد؟ اگر وجود دارد چه عوارضی داشته‌اند؟ وضعیت فعلی به‌چه صورت است؟ این مقاله به مقوله معدنکاری در کوه‌های شاخص ایران و اقلیم آن‌ها در راستای پرسش‌های یاد شده اشاره می‌کند. در نهایت نیز با نگاه کلان‌تر به رفتار سازمان‌های جهانی در برابر آسیب‌های صنایع استخراجی بر میراث‌های جهانی و طبیعی و تعهد شورای بین‌المللی معادن و فلزات (ICMM) به حفظ میراث‌های جهانی می‌پردازد.

نمایی از یال ملار (شرقی) قله دماوند (عکس تهیه شده توسط مجید ملک‌محمدی، از کوهنوردان فاتح دماوند از یال ملار)

 

پیشنهاد میکنم که متن کامل این مقاله را مطالعه کنید.  برای مطالعه متن کامل اینجا کلیک کنید.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۳۳
پرستو مرادی

یکی گفت «زندگی جدید» یعنی تولد توست؟ یکی گفت ازدواج می‌کنی؟ یکی گفت مادر می‌شوی؟ جواب من به همه نه بود! از نگاه من زندگی جدید یعنی:
هر کدام از ما یک روزی، یک جایی تصمیم می‌گیریم که دیگر آن آدم سابق نباشیم. دیگر خودمان را گره نزنیم به باورهایی که از بچگی در ذهن ما قرار دادند. دوست داریم روح‌مان را پرواز بدهیم سمت رویاهایمان. دیگر دست بکشیم از اینکه بگوییم کاش باز فرصتی بود یا کاش فلانی بود یا کاش...

یک‌ روزی بلند می‌شوی و بند ناف دلبستگی‌ات را از همه جز خدا قطع می‌کنی و یاد می‌گیری تنهایی لذت بردن را و یاد می‌گیری که می‌توانی با تکیه بر خدا به رویاهایت تحقق بخشی و یاد می‌گیری باز هم مثل کودکی‌هایت بخندی و دیوانگی کنی. یاد می‌گیری دلت را نباید به هر لبخندی گره بزنی یا حال خوبت را به الزام حضور کسی بند کنی. آن روز یاد می‌گیری اگر کسی آمد و عاشقت شد، او را به‌خاطر خودش دوست داشته باشی نه برای تحقق رویاهایت، او را برای حال خوب‌تر دوست داشته باشی.

یک روزی می‌رسد که باور می‌کنی باید زندگی را در ابعاد مختلف پیش برد. زندگی فقط تحصیل نیست، زندگی فقط کار نیست، زندگی فقط پدر یا مادر شدن نیست، زندگی چیزی فراتر از این‌هاست، زندگی خلق لبخند به روی جهان است و تو هم جزئی از جهانی.

یک روزی می‌رسد که خودت با خودت خوشحالی. درست روزی که در آینه نگاه می‌کنی و روی شانه‌ خودت می‌زنی و به خودت می‌گویی از پسش برآمدی.

حدود دو سال هر بار به مشکلاتی خوردم. حتی نمی‌توانستم پروپوزال دکتری را ارائه دهم، آن هم من، دانشجوی ممتاز گروه سرامیک، اما بالاخره یک روز تمامش کردم تمام این حال بد را و حتی روز دفاع پیشنهاده داور تبریک گفت به ایده من، ایده بسیار سخت من که بسیار هم دوستش دارم. روزهای سختی سپری شد، اما خیلی چیزها آموختم، عصاره آن روزها این است «کودک درونت را سرکوب نکن، بالغ درونت را تصمیم‌گیرنده بگذار و عاقل درونت را رشد بده و در نهایت با کسی باش که، جایی برو که، حرفی بزن که، انتخابی بکن که، کاری بکن که حال دلت و حال دل اطرافیانت خوب باشد، زندگی همین ثانیه‌هاست که می‌گذرد، همین».

حال دلتان خوب...
ارداتمند پرستو



عکس: آبشار دو قلو توچال، شهریور 1399

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۶
پرستو مرادی

روزهایی پیش می‌آید که تمام شاخ و برگ های وجودت در برابر مرارت های روزگار خشک می‌شود و ریشه‌هایت شروع به تخریب شدن می‌کنند، درست مثل این گل.

این گل روزهایی سر به فلک کشیده بود و قد می‌کشید و دلبری می‌کرد. بانگ تعطیلی خوابگاه به دلیل کرونا را در اسفند ۹۸ که زدند، دوستم به دلیل آنکه این گل به جابجایی حساس است، آن را در طشت آبی نهاد و رفت.
ما رفتیم به امید یک یا دو ماه دوری و بعد برگشتن، اما ماه سوم رسید، ماه چهارم، ماه پنجم و ماه ششم و این گل خشک شد.
ششم مرداد که مرا در خوابگاه خودم قرنطینه کردند تا زمان جواب آزمایش کرونا، نمی‌دانم یکباره امید در دلم مُرد. اصلا حالم با خودم یار نبود. از خوابگاه کامروا نقل مکان کردم به خوابگاه خودم و اتاق را که باز کردم گل‌های طرح بیدی خودم خشک شده بودند، یکباره یاد گل دوست افتادم. در اتاق شان را باز کردم. خشک بود و ریشه هایش در حال خراب شدن، تنها انتهای شاخه‌ها و آخرین سربازهای سبز هنوز رمقی داشت و یکی از ریشه‌ها زنده بود.
گلدان را بیرون آوردم و روی میز نهادم و قیچی را برداشتم و شروع به قلمه زدن کردم، ریشه‌های خراب را دور ریختم و ریشه سالم را کمی در خاک نفس دادم.
گلدان را به همراه قلمه های جدید روی میز اتاق خودم نهادم و حالا من بودم و او، تنها موجودات زنده خوابگاه. حالم را خوب کرد. این گل یادم داد که امید در شرایط سخت است که آدمی را نجات می‌دهد.
حالا این گل در حال رشد است و قلمه های زده ریشه زده‌اند و آماده انتقال به خاک شده‌اند.

خلاصه کنم کلام را، امید و امید بزرگترین نعمت است، طوری که حتی خدا ناامید را گمراه خوانده است (قَالَ وَمَنْ یَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ / آیه ۵۶ الحجر).

آموختم که ریشه های خراب درون را باید دور ریخت، هر چند درد دارد اما شاخه‌های زرد را باید قلمه زد که هنوز فرصت حیات دوباره و رشد باقی است و باید تا آخرین لحظه امید داشت.

به امید روزهای سبز 🍀☘️🌱

 

گل پس از قلمه زدن و حیاتی دوباره

 

روزهای خشک شدن گل در تطعیلات کرونا


پ. ن: البته یکبار در خرداد زمانی که برای برداشتن وسیله هایم آماده بودم، به این گل آب دادم، یعنی حدود چهار ماه بعد از تعطیلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۵۳
پرستو مرادی


این روزها که شرایط اقتصادی حاکم بر کشور به مراتب بدتر از گذشته شده است، هشتگ‌ها و حرف‌هایی را می‌شنوم در باب کاش ایرانی نبودیم، کاش می‌رفتیم، یا #ایران جای ماندن نیست و هزاران حرف و سخن دیگر. جدای از همین دل‌گفته‌ها، حتی به خود من بارها گفته شده که چرا نرفتی؟ اگر می‌توانی برو، هنوز هم دیر نشده است.

همه این‌ها بهانه‌ای شد که دوباره کتاب «سرزمین نوچ» را که قبلا در صفحه قبلی خودم معرفی کرده بودم، مجدد در دستانم بگیرم و حرف‌های آرش، صنم، عماد، بهادر و ... را مرور کنم. درست جایی که عماد می‌گوید: «ببین اینجا هم Homeless دارد»! یا جایی که صنم می‌گوید:  «آرش اینجا به کسی مفتی حقوق نمیدن»!

#کیوان_ارزاقی ، خیلی قشنگ زندگی ایرانیان ساکن امریکا را به قلم کشیده است. جدال بین گفت‌وگوهای ما در باب #مهاجرت در کتاب جاری است. ارزاقی هم خوبی امریکا را می‌گوید و هم حقیقت زندگی امریکا را! قلمش آنقدر گیرا و صمیمانه است که احساس می‌کنی یک دوست مقیم امریکایی نسشته کنارت و دارد حرف می‌زند با همان تیکه‌های امریکایی لابلای فارسی حرف زدنش!

بهترین معرفی کتاب همان نوشته پشت کتاب است که می‌گوید: «دفتر کلاس اول دبستان، دستخط‌های کج و معوج، نقاشی، کاردستی،  آرشیو مجله‌ها و روزنامه‌ها، آلبوم عکس‌ها، خنزرپنزرهایی که سال‌ها از این خانه به خانه کشیدی حالا باید تکلیفش را مشخص کنی؛ وقتی تصمیم به مهاجرت می‌گیری. دو تا چمدان بیست و سه کیلویی، نه قدرت تحمل این همه خاطره را دارد و نه تو می‌توانی دل بکنی از همه چیزهایی که زمانی دلخوشی تمام زندگی‌ات بود...

وقتی آرش و صنم ایران را ترک می‌کردند، نمی‌دانستند مهاجرت به #امریکا با اتفاق‌های غیرمنتظره، شادی‌ها و تلخ کامی‌های بزرگی همراه است...».

پیشنهاد می‌کنم حتما این کتاب را دوستان بخوانند. از آن کتاب‌هایی است که باید روی برخی دیالوگ‌ها ساعت‌ها تامل کرد، درست جایی که نویسنده آسایش و آرامش را متمایز می‌کند برای ما، درست جایی که تاوارا حرف می‌زند.

حرف‌هایم در باب مهاجرت و ابزار تاسف‌هایی که برای من شد از اینکه نرفتم، بسیار است، بماند برای آینده حرف‌هایم، اما تا آن روز این #کتاب را بخوانید..


ممنونم از آقای کیوان ارزاقی بابت نگارش عالی این کتاب و همچنین نشر افق برای چاپ این کتاب

 

 

بخش های بیشتری از کتاب در صفحه اینستاگرام قرار گرفته است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۵
پرستو مرادی

یک روزهایی آدمی خودش می‌ماند و خودش. کسی نیست که با او حرف بزند یا کسی نیست که با او جاده‌های طولانی را قدم بزند. کسی نیست که اشک‌هایش را روی شانه او میهمان کند. برای همین آدمی باید #تنهایی را یاد بگیرد. منظور من این است که با خودش در خلوتش حالش خوب باشد. می‌فهمی؟ منظورم این است که لبخندهایش را به وجود کسی جز حضرت خالق گره نزند.

 


سوم مرداد که کوله‌ام را روی دوشم انداختم، فکر نمی‌کردم که از پسش بربیایم. منظورم اولین صعود انفرادی به قله کلکچال است. اما باید یاد می‌گرفتم که آیا می‌توانم از مسیری که روزی با بهترین دوستانم از آنجا عبور کرده‌ام، حالا به تنهایی عبور کنم یا نه؟ یا هنوز برای حرکت از درون متصل به غیر هستم یا نه؟ پا در مسیر گذاشتم و زودتر از همیشه در قله بودم، نشستم و چای نوشیدم و شهر را نگاه کردم و دیدم می‌شود از تنهایی‌ام لذت ببرم.
از آن لحظه در من #بلوغ دیگری شکل گرفت که آدم‌ها را برای فرار از تنهایی‌ام نخواهم، آنها را برای ایجاد حالی خوب تر برای هر دویمان بخواهم.

این بذر در اندیشه‌ام نهادینه شد که‌ روزگار آزمایش دیگری را بنا نهاد و ششم مرداد مرا به خاطر مشکوک بودن به بیماری #کووید۱۹ #قرنطینه کردند. از سختی‌هایش بگذرم، در این مدت تماس تلفنی استادهایم به من آموخت که زندگی چیزی فراتر از مدرک تحصیلی و سواد آکادمیک است. استادهای عزیزی که همان ساعات اول قرنطینه شدنم با من تماس گرفتند و گفتند روی ما حساب کن، اگر چیزی نیاز داشتی به ما بگو آنقدر شنیدن صدای استادهایم برایم امیدبخش بود که نشستم روبروی لپ‌تاپ و مشغول کارهای رساله‌ام شدم. احساس ارزشمندی، بالاترین چیزی بود که آن روزها دریافت کردم و فهمیدم جهان تنها با کیفیت روابطش معنای زیبا پیدا می‌کند.

عصرها تماس تصویری دوست عزیزم به تنهایی‌ام گرما می‌بخشید و خاطرات را مرور می‌کردیم که یادمان نرود زندگی در جریان است.

جواب بعد از ۷ روز به‌دستم رسید و منفی بود. آن روز که بیرون آمدم، فهمیدم قدم زدن زیر آسمان بالاترین نعمت است. فهمیدم گاهی باید تنهایی را برای این روزها یاد گرفت. فهمیدم اگر کسی دچار تنهایی شد باید به او چه بگویم. آن ۷ روز برای خودش لبریز از زندگی دیگر بود و ممنونم از تمام استادهایم و دوستانم که پشت دیوارهای این ساختمان امید را به روان من هدیه کردند.
آن روزها می‌گفتم می‌توانم از پس این تنهایی بربیایم و باز زیر سقف آسمان قدم‌ بزنم.
#امید معنای دیگر حیات است.
عکس مربوط به اولین صعود به کلکچال

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۲
پرستو مرادی

 

این کتاب همان‌طور که در زیر عنوان اصلی خود نوشته «دی ان اِی پنهان» به عملکرد و اتفاقات پشت صحنه و به طور کلی سازوکار چهار غول دنیای مجازی آمازون، اپل، فیسبوک و گوگل می‌پردازد. از دسترسی بسیار زیاد فیسبوک به داده‌ها می‌گوید و پلتفرم بودن آن. از اثر آمازون روی از بین رفتن مشاغل و خرده‌فروشی‌های کوچک و کم کم جایگزین شدن ربات به جای انسان و آسیب به قشرهای متوسط رو به پایین جامعه.

از رب النوع بودن گوگل می‌گوید که همه چیز ما را با جست‌وجوهایمان می‌داند و اینکه اگر بخواهید یک سایت را با کشاندنش به رتبه‌هایی پایین در نتایج جست وجو به سادگی زمین می‌زند.

از اپل می‌گوید که با برانگیخته کردن عواطف و ایجاد این حس که هر کسی آیفون دارد یا محصولات اپل را یک ژن خوب است و افراد جامعه ناخواسته احساس می‌کنند که با خرید محصولات آیفون اثر مثبت بر دیگران دارند، حال آنکه محصولات دیگر همانند تلفن‌های همراه اندروید قابلیت خوبی دارند، اما تجمل‌گرایی و لوکس بودن چیزی است که اپل با آن توانسته با وجود داشتن سهم کوچکی از بازار، سودهای کلانی را از آن خود کند.

این کتاب را به دوستان اهل رسانه، به کسب‌وکارهای نوپا، به کسانی که علاقه‌مند به دنیای مجازی و اتفاقات آن هستند و کسانی که می‌خواهند بدانند آینده کسب‌وکارها کجا می‌رود، پیشنهاد می‌کنم. در این کتاب می‌بینید چطور اطلاعاتی که ما خودمان منتشر می‌کنیم، آنالیز شده آن را به ما می‌فروشند یا از آن چه استفاده‌های اقتصادی دیگر که نمی‌کنند. خواندن این کتاب در نوع نگاه شما به همین اینستاگرام هم می‌تواند تغییر کند.

این کتاب 11 فصل دارد و پس از معرفی هر یک از این شرکت‌ها، لازمه‌های ماندن یک شرکت در رقابت با این غول‌ها را بیان می‌کند و در نهایت برای خود ما حرف‌هایی دارد. این کتاب 342 صفحه است از نشر کوله پشتی و ترجمه آقای گازر

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۵
پرستو مرادی

جمعه شد و وضعیت فاضلاب آشپزخانه به افتضاح کشیده شد.  مجبور شدند از بیرون نیرو تعمیر بیاورند. بالاخره ماجرای فاضلاب در واحد ما حل شد اما دردسر جای دیگر شروع شد. زمانی که من آشپزخانه را شستم. فاضلاب واحد 3 درست دو طبقه پایین تر افتضاح شد و آب وارد تمام اتاق بچه ها شده بود و من اطلاع نداشتم. خودم به شخصه ناراحت شدم از وضعیت کهنه بودن ساختمان و این روزگار دانشجویی.

در انتظار گذشت روز جمعه، هشت صبح روز شنبه، 11ام مرداد زنگ زدم آزمایشگاه و هنوز خبری از جواب نبود. گفتند 12، 12 زنگ زدم گفتند سیستم قطع است و گفتند شما که این همه صبر کردید، تا فردا هم روی آن!

نمیدانم گفتن این عبارت برای آن خانم چقدر راحت است، اما برای منی که نمیدانم ناقل بودم یا نه؟ مبادا به کسی آسیب زده باشم و اینکه کلی کار انجام نشده دارم و در انتظار اتمام این برزخ هستم، انتظار کشنده شده است. ناراحت میشوم و قطع میکنم. تا فردا...

8:30 امروز زنگ زدم، گفتند: منفی است!

آنقدر خوشحال بودم که پس من ناقل بیماری به هیچ کسی نبودم. به هیچ کس.  با تمام شوق تمام اتاقم را مرتب کردم.  رفتم آزمایشگاه برای پرینت کتبی یا ارسال جواب برای ارائه به دانشکده و انجام کارها

آب سردی بود بر پیکرم که کارمندها رفته بودند. کار مجوز ازمایشگاه من هم نمیدانم به کجا کشیده و در انتظار فردا هستم. یک مهر و یک تایید برای اتمام کارهای نیمه تمام و مانده ام این همه تعطیلی کرونا بس نبود که باز دانشگاه تعطیل شده!

در این افکار ناخوداگاه از این کنار گل های دانشگاه عبور میکنم، آسمان را نگاه میکنم و لبخند میزنم. میبینم اصلا یادم رفته بود من یک هفته انتظار قدم زدن زیر این سقف آبی را می کشیدم.

در تمام این روزها فقط به این فکر میکردم که چقدر حتی در همین شرایط رعایت پروتکل ها نعمت داریم و خود نمیدانیم. حتی قدم زدن با رعایت فاصله خودش نعمتی است که برخی سالهاست شاید از آن بی بهره هستند.

جواب آزمایش من منفی بود اما درس های خوبی آموختم که به زودی خواهم گفت...

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۴۳
پرستو مرادی

امروز خیلی مشتاق بودم، منظورم از امروز همین روز چند دقیقه قبل بود. با خودم گفتم امروز جواب آزمایش مشخص است. اما، هر چه زنگ زدم گویا آزمایشگاه تعطیل بود. حدود یک ساعت و نیم تلاش کردم. مدام میگفتم خودشان گفتند ساعت 12.5 یا 13 زنگ بزن. الان برمیدارن، الان تلفن را برمیدارن و... و نشد که نشد. مثل یک جامانده از سفر افتادم مقابل لپ تاپ و باز فایل‌های رساله را باز کردم و شروع کردم به مشغول کردن خودم. 

 

با خودم گفتم، روزهای زیادی در ایام عید در خانه ماندم و بیرون نرفتم. اما الان که اینجا هستم، این مانع ذهنی که گفتن حق نداری بیرون بروی، اذیتم می‌کند. انگار اگر نرفتن به اختیار خودم بود، دلپذیر بود، اما حالا تحمیل است.  تازه می‌فهمم چرا هیچ وقت تحمیل جواب نمی‌دهد، حتی تحمیل اعتقاد و باور به خدا. 

برمی‌گردم به اینستاگرام بعد چند روز و سعی میکنم زندگی عادی را داشته باشم، هر چند هر روز قدری شرایط برایم سخت تر می‌شود و این مشکلات تاسیساتی فاضلاب حتی با آمدن نیروی تأسیسات نه تنها بهتر نشد، بدتر هم شد. اما امیدوارم روزی حکمت این در بند شدن خویش را بدانم. بی دلیل حکمتی در این انتظار و تنهایی اجباری نهفته است. 

 

یه نوشته دیگر در باب دوستی و برنامه باشد فعلا طلبان... حرفهای بسیار دارم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۲۱
پرستو مرادی

تلفن سوئیت زنگ می‌خورد و گوشی را برمی‌دارم، خانم شعبانی است. نگهبانی شیفت دیگر خوابگاه، می‌گوید  «امروز اصلا ندیدمت، نگرانت شدم». گفتم: قرنطینه شدم. گفت  «شنیدم اما باور نکردم، مراقب خودت باش، هر ساعتی از شب هم شد، اگر دیدی مشکلی داری، سریع زنگ بزن به من». می‌گویم، حالم خوب است. ممنونم از لطف شما، چشم.

 

گوشی را قطع می‌کنم،  او برخلاف دو همکار دیگرش نگران حال من بود. نه از مشکوک بودن من ترسید و نه غر زد به جانم. گاهی آدمی فقط می‌خواهد فهمیده شود، همین. 

بیایید حتی از راه دور، همدیگر را بفهمیم، نه سرزنش کنیم و نه انرژی منفی بدهیم. آدمی به کلام محبت آمیز زنده است... 

 

از اتفاقات دیگر امروز بماند، از اینکه فرم تاییدیه را نتوانستم بگیرم. از اینکه با فاضلاب بالا آمده آشپزخانه هم‌زیستی دارم تا روز اعلام جواب، چون میترسم بگویم تاسیسات بیاید. 

و شب با خودم نجوای تنهایی دارم و بعد یک لیوان گل گاو زبان مینوشم و میخوابم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۳
پرستو مرادی