نشان را علامت و نشانه معنا کردهاند. در اینجا نشانهای راه زندگی در پیچ و تابها بیان میشود. آن نشانهایی که حافظ به زیبایی گفت: از امتحان تو ایام را غرض آن است / که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد
یک روز میآید که این تیتر خبری را بزنم روی یادداشتم «حال جهان خوب است و دیگر خبری نیست»
و بعد بنویسم
همه عاشقان به معشوقشان رسیدند لذت مادر و پدر شدن را چشم انتظارها چشیدند آنها که قهر بودند، آشتی کردند مسافرها به خانه بازگشتند دلتنگها الان شاد و خرسند هستند بیمارها همه خوب شدند بیمارستانها تعطیل شدند زندانها به باغ پرندگان تبدیل شدند خنده رسالت هر روز انسانهاست بوسه بر گونه یار حلال اعلام شد آغوشهای ناگهانی سنت این جهان شده است عشق هر روز پیک شدیدتری را دارد ثبت میکند مبتلایان به مهربانی هر روز بیشتر میشوند علائم دوست داشتن ثابت شده است و دیگر میشود فهمید چه کسی عاشق است و امید سرخط تمام برنامهریزیهاست
و امید همان جوهر نگارش این سطرهاست
و من امید دارم به فردایی که تو را به آغوش بکشم و بگویم دیدی تمام شد این روزهای سخت و آنگاه از آن جهان عکسی به یادگار بگیرم و در آن لحظه تیتر را بزنم «حال جهان خوب است و دیگر خبری نیست» و سپس کلید اینتر
راستی تیتر خبری تو چیست؟ برای آن جهان که در راه است...
عکس متعلق به دوران روزنامه نگاری من در مجله اخبار فلزات و در کنفرانس بین المللی صنایع معدنی در آذر ١٣٩۵ است
جمعه قبل به دلیل خستگی همنوردم، از صعود دست کشیدم، اما این جمعه ساعت 5.5 صبح روز بیستم تیر ماه از خواب بیدار میشوم و کم کم آماده یک صعود انفرادی و در واقع اولین صعود انفرادی به قله کرکس یا در گویش آن منطقه کرگز میشوم. این قله با ارتفاع 2959 متر آخرین قله کوهستان الوند در استان همدان و مرز دو شهر اسدآباد و همدان است.
حوالی 7 صبح میرسم پای روستای قاسم آباد، هیچ کس نیست، هیچ کس. بسم الله میگویم و صعودم را آغاز میکنم. کمی جلوتر سگهای روستا به ترتیب شروع به سروصدا میکنند که همه بدانند غریبهای وارد شد و هنوز من کسی را نمیبینم. هوا سرد است. فقط صدای باد و آب میپیچد. به دو راهی میرسم، من مسیر سمت چپ میروم. کمی آن طرفتر زنبورها مشغول تهیه عسل هستند. به ارتفاع بالای 2000 که میرسم، آقای لاکپشت را میبینم. خم میشوم و در چشمانش نگاه میکنم، گویا میگوید: برو! تو در امان و امانی. شاید بخندی اما عجیب آرام شدم. یکباره از دور پسرک چوپانی را دیدم، میدود این سمت و آن سمت کوه، نفسی تازه میکنم و میروم بالاتر. صدایی میشنوم، صدای آواز چند جوان روستایی است که زدهاند به دل کوه. یکباره یکی از آنها از روی هیجان، سنگی را هل میدهد پایین، اگر سه متر آنطرفتر بودم، تمام بود! این دره مستعد ریزش کوه است.
ساعت 10 به قله میرسم، نا ندارم. همان پسرکی که سنگ را هل داد جلو میآید، میگویم: تابلو کجاست؟ جانپناه کجاست؟ میفهمد تازه واردم، میگوید: سلام، بیا این سمت. روی لبه پرتگاه قله ایستاده و میگوید، آن هم جانپناه! آن هم قله و تابلوش که البته دوستانم دورش نشستهاند.
آنجا بود که متوجه شدم، مسیر سمت راست در همان دو راهی مسیر مناسب و سهلتر صعود به این قله است که دو جانپناه در امتداد خود دارد.
نامش را میپرسم، بچه روستای حصار است و نامش سهرابی است. برایم از طبیعت کرکس میگوید و قزل ارسلان خان را نشان میدهد و میگوید: چقدر انگیزه داشتی که تنها صعود کردی، اول فکر کردم آقایی، اما دیدم شما یک خانم هستی. گفتم راستی سنگی را دیگر هل داده، شاید به آن چوپان میخورد، گفت حواسم بود چه کسی پایین است. کسی خیلی از سمت این دره نمیآید.
از خوبی کوه میگوید و عکسی از اردیبهشت این قله نشان من میدهد. میگوید اینجا پر از گیاه دارویی است و تا خرداد روی قله برف باقی میماند. حتما اردیبهشت به اینجا بیایید که یکدست فقط سرسبزی را مشاهده میکند. بعد یک گیاه دارویی از لابلای صخرهها میچیند و میگوید: اگر گفتید این چیست؟ کمی بو میکنم و میگویم، بویش خیلی آشناست و میگویم: آزربه! میگوید لابلای این صخرهها تماما آزربه است. بعد میگوید کوهنوردی و جمع با دوستان از فضای مجازی و ... بهتر است. سنش را میپرسم، میگوید: 22 ساله هستم و وقتی متوجه میشود من 29 ساله هستم، میگوید: اصلا به شما نمیخورد. کمی از مدت زمان کوهنوردی من میپرسد و اینکه برنامه مشخص دارم یا نه.
بعد میگوید: بیایید تا از شما عکس بگیرم. بعد عکس گرفتن میگوید: شما خلاف تمام گروهها از مسیر طولانیتری آمدید، بروید در آن سایه استراحت کنید، کاری داشتید من آنطرف صخره هستم.
گروهی به محض رسیدن من از سمت وهنان میرسد قله، میپرسند؟ صعود انفرادی داشتید؟! میگویم: بله! نگاه معناداری داشتند. هر گروه عکسهایش را میگیرد. بعد از گروه همدانی، یک گروه تُرک زبان هم میرسند که بیشتر کنار تابلوی قله میمانند.
در کنار تخته سنگی مشرف به کوه مینشینم و از مارمولکه فیلم میگیرم و موزیک سکرت گاردن را پخش میکنم و کنج قله چای مینوشم و با خودم در این اندیشهام، چرا یک دختر به خاطر مساحت یک شهر باید از لذت طبیعتگردی تنهایی بزند؟ یا قدم زدن در خلوت خودش؟
بعد بلند میشوم و چند عکسی از گروه تُرک زبان میگیرم. آقای سهرابی هم خداحافظی میکند و میرود و میگوید: اگر کاری داشتید، ما پایین دره هستیم.
همه میروند و من میمانم قله. کم کم آماده فرود میشوم. پایین که میآیم با خودم میگویم، بلوغ همانجایی است که به این نقطه برسی، برای خوب شدن حالت منتظر کسی نمان. شاید هرگز کسی از راه نرسید. اگر به چنین نقطهای برسی که برای خوب شدن حالت نیازمند کسی نباشی، آنگاه اگر کسی هم بیاید حال هر دو ما خوبتر میشود، چون از مرحله خوب عبور کردهایم و اگر من امروز برای حذف تفکری نادرست قدم برندارم، در آینده هم دختر من هم باید در این اندیشه دستوپا بزند.
مادر است دیگر زمان فرود تماس میگیرد، میگویم دارم پایین میآیم. راستی تا چند دقیقه دیگر تا حدود دو ساعت آنتن ندارم. نمیتوانم جواب بدهم، زنگ زدی و گفت در دسترس نیست، نگران نباش.
از بین مارمولکها، پروانهها، پرندگان و ... عبور میکنم، دستانم را در آب چشمه میشویم و خوشحالم تمام شد. ساعت 14 میرسم به ابتدای مسیر. ماشین ندارم، روستاهای قاسم آباد و خنداب را رد میکنم و به سمت شهر حرکت میکنم، ماهیچه پای راستم گرفت و زنگ میزنم به خواهرم که آقای داماد بیاید دنبال من.
این صعود با عبور از سختترین مسیر تمام شد و خوشحال بودم توانستم یکبار در شهر کوچک تنها قدم بزنم، تنها کوه بروم و حالم خوب باشد. کلاهم را روی سرم گذاشتم، موسیقی در گوشم مینواخت و خوشحال بودم از یکی از ترسهایم عبور کردم، ترس شکست از محدودیت کذایی مساحت شهر در راه تماشای شکوه کرکس در خلوت خودم! من این صعود را به عشق صعود و رسیدن به تابلو نرفتم، این قله را رفتم که رویای کودکی من برای ایستادن بر بام کرکس در خلوت اندیشهام خاک نخورد و زیر خوارها اندیشه مانده در قاب اندازهگیری مساحت شهری جان نبازد.
این صعود پر از درس بود برای من، دوستی با طبیعت، دوستی با مردم بومی یک منطقه و لذت بردن از طبیعت در سادهترین شکل ممکن.
نکته: دو سه نفری از دوستان گفتند کار پرخطری کردم. به ویژه یکی از دوستانی که بارها به این قله رفته، از صعود تنهایی من، آن هم از مسیر شمالی و مسیر سخت این قله جا خورد. قبول دارم صعود انفرادی به قلههای اینچنینی خیلی درست نیست، اما من همنوردی نداشتم که بیاید و برای همین بسیار مراقب بودم که آسیب نبینم.
از آن روز شروع خیلی میگذرد، در راه تغییر خیلی زمین خوردم و گاها عهدهای خودم را شکستم، اما اولین دستاوردم که مهم ترین دستاورد بود را رقم زدم، آن هم بستن پرونده پروپوزال دکتری در 17 ام تیر، درست همین دیروز بود. پرونده ای که هر بار به دلایلی روی زمین می ماند و به اتمام نمیرسید و اکنون خوشحالم که به اتمام رسید.
خوشحالم که در این بازه توانستم به دو قله مورد علاقه خودم بروم و طبیعت خدا را از نزدیک ببینم.
به گمان من باید دست کشید از برخی چیزها تا به دست بیاوریم چیزهای خوب را
داشتم فکر میکردم انسان بیش از هر چیزی به چه چیزی نیاز دارد؟
به آب، به غذا، به هوا، به خانه ای برای استراحت و مصون ماندن از بلایا و خطرات؟ و... همه اینها را که از ذهنم عبور دادم، دیدم میشود تمام این ها باشد و باز انسان آرام نباشد. به گمان من انسان به فهمیده شدن بیش از هر چیز دیگری نیاز دارد. یعنی یک نفر باشد که بفهمد پشت نگاه تو چه میگذرد و در دل تو چه خبر است و به گمانم شاید تنها حضرت محبوب، خدای بی همتا همان یک نفر باشد و دیگر هیچ.
این کتاب را خیلی دوست دارم، هر بار که ورقش میزنم، انگار برایم تازگی دارد و پر از حرفهای آموزنده و خوب است. یکی از بهترین چیزهایی که از این کتاب در خاطرم نگه داشتم این است که جایی نویسنده میگوید ما افسردگی میکنیم. در واقع او مخالف واژه منفعل افسرده بودن است. میگوید ما افسردگی را انتخاب میکنیم چون افسردگی کردن از تغییر دادن شرایط کنونی برای ما راحتتر است.
این کتاب در ابعاد مختلف صحبت میکند از آموزش گرفته تا ازدواج و ... و در هر فصل شما درمییابید که همه چیز به خود شما مرتبط است. حتی استرس شما یعنی زندگی باب میل شما نیست. پس برای کاهش استرس در راستای دنیای مطلوب خودت قدم بردار.
در واقع طبق گفته خود نویسنده «تئوری انتخاب یک روانشناسی کنترل درونی است و توضیح میدهد ک چرا و چگونه دست به انتخابهایی میزنیم که مسیر زندگی ما را تعیین میکنند».
ویلیام گلسر از تجربه چهل سال روانپزشکی خود در این کتاب سخن میگوید. به جرات میگویم بهترین کتاب روانشناسی است که تاکنون مطالعه کردهام. کتابی که عمقی به مسئله درون شما میپردازد. خواندن آن را به همه توصیه میکنم. اعم از کسانی که میخواهند ازدواج کنند، معلم یا استادها، دانشآموزان و دانشجویان، مدیران و کارفرماها و ... .
و نکته مهم این کتاب ترجمههای متعددی دارد، اما ترجمه اصیل و بسیار خوب این کتاب ترجمه دکتر علی صاحبی است. ترجمه دیگری را که نگاه کردم نسبت به ترجمه ایشان ضعف دارد. خود مترجم مربی مورد تایید انستیتو ویلیام گلسر است.
کتابی که من خواندم، چاپ ۲۸ام این اثر بود. هر چند طولانی است، اما جذاب و خواندنی است. شما چه این کتاب را خواندید؟ چه نظری در مورد آن دارید؟
قله کرکسین یا کرکس از قلههای کوهستان الوند واقع در استان همدان به ارتفاع ۲۹۵۹ متر است. قلهای که همیشه وقتی در شهر قدم میزدم دوست داشتم روزی بر بام آن بایستم. با شکوه و منفرد، نامش و اقتدارش را دوست دارم. روز جمعه مورخ ۱۳ تیر ۱۳۹۹ کولهام را انداختم روی دوشم و با علی آقا (خواهرزاده ۱۳ سالهام) عازم روستای قاسمآباد شدیم. صعود ما ساعت ۷ صبح شروع شد. به قدری هوا سرد بود که احساس کردم ابتدای فروردین ماه است. کوه یک تنه مقابل خورشید را گرفته بود. حوالی ساعت ۱۰ آفتاب بر ما تابید. راه را از طریق نمایی که دو هفته قبل از قلهها مجاور نگاه کرده بودم، میرفتم. بدون هیچ رهبری، فقط به سمت قله میرفتم.
این قله همانطور که در تصویر پیداست، دو رأس دارد، بین دو رأس آن یک خطالراس وجود دارد که چون علی آقا دیگر توان نداشت، روی رأس اول و در ارتفاع ۲۷۵۹ متر در ساعت ۱۱ صبح استراحت کردیم و بازگشتیم.
تماشایش کردم و گفتم من بهزودی برمیگردم و از دیواره سنگی تو بالا خواهم رفت و بر بام تو خواهم ایستاد، ای قله باشکوهی که در هر سمت تو یک اقلیم منحصر به فرد داری و صخرههایت زیبا و هر کدام به شکلی جالب هستند و چشمه دامن تو را سبز کرده است.
خوشحالم، هر چند صعود ناتمام ماند. خوشحالم که توانستم یکبار روی قلههای شهر خودم بایستم، قلهای که از کودکی فقط نامش را شنیده بودم. به خودم قول دادهام بازگردم و صعودم را کامل کنم. گاهی زندگی نیز همینگونه است، در لحظه رسیدن باید بهخاطر امری مهمتر دست کشید و باز با توانی بهتر بازگشت.
از اتمام آب زودهنگام به دلیل یک اتفاق، نبود لباس مناسب همراه علی آقا که لباس گرم خودم را به او دادم و ...درسهای خوبی آموختم که گاهی کوهنوردی یعنی از خود گذشتن برای رسیدن
پستی را امروز در اینستاگرام دیدم که در آن فردی بیان میکند که افراد فقیر ساعت 5 صبح بیدار میشوند تا دیروقت کار میکنند و... بعد میخواهد راههای پولدار شدن را بگوید که مطمئنا هم پول درآوردن در کمترین زمان!
این مسئله برای من از این منظر حائز اهمیت بود که این افراد درست دست گذاشتن روی یک مسئله رو به وخیم شدن بیشتر و آن هم «کم صبر شدن و ارضا فوری» آدم هاست. همه ما میخواهیم خیلی زود به اهداف خودمان برسیم، اصلا خود خدا در قرآن هم به این مقوله اشاره کرده است «وَ کانَ الانسانَ عجولا» (آیه 17 سوره اسرا). اما این بی صبری و ارضا فوری این روزها خیلی بیش از گذشته دارد تقویت میشود و بدون شک آثار مخربش را هم خواهد گذاشت. شما میبینید که افراد سریع در یک رابطه عاطفی میخواهند زود به نتیجه برسند، اما در گذشته چنین چیزی نبود. صبر و بردباری بیشتری بر انسان ها حاکم بود. کیفیت روابط افراد با گذشته خوب تر نشده است. افراد زمانی لازم برای شناخت همدیگر اختصاص نمیدهند و این میشود که ناکامی در روابط بالا میرود.
از مسئله عاطفی که بگذریم، در مسئله درسی و مهارت محوری هم همین طور است، به عنوان مثال کاسبان زبان انگلیسی هر کدام یکی کتابی را منتشر کردند که شما یک ماهه و با همین کتاب زبان را یاد بگیرید، اما همه ما میدانیم که فرآیند یادگیری زبان یک مسئله زمان بر است. درست همان طوری که یک کودک زمان طولانی باید صرف کند تا زبان گفتاری خوبی پیدا کند. چند بار شده ما بخواهیم پرونده زبان خود را سریع ببندیم؟ اما نخواستیم صبر کنیم و با اختصاص روزی یک یا دو ساعت مداوم در یک زمان طولانی زبان را یاد بگیریم؟ من هم اوایل تفکر اول را داشتم، اما وقتی سیستم را به سمت تفکر دوم سوق دادم، اتفاقا با ساده ترین کتاب ها اما در برنامه ای طولانی مدت توانستم مهارت هایی را یاد بگیرم، از جمله زبان انگلیسی
در مسئله ورزشی هم همین طور است، شما نمیتوانید بدون صعود به قله های کم ارتفاع تر از دماوند، یکباره بخواهید عزم صعود به دماوند را داشته باشید، شوخی که نیست، مسئله هم هوا شدن و ... مطرح هست. مسئله صعودزدگی و ... . پس میبیینم در مقوله ورزش هم یک ماهه یا سه ماهه کسی قهرمان نمیشود! یا قهرمان که نه در رشته ای حرفه ای نمیشود. یادم هست برای خوابیدن روی آب در شنا، خیلی تلاش کردم، برای مهارتی که روز اول میدیدم برای خیلی ها مثل آب خوردن است. مربی گفت، همه روز اول خیلی زیر آب رفتند، مهم تمرین کردن است.
حالا این افراد با حربهها و گفتههای بی اساس فقط دست میگذارن روی همان ماهیت عجول بودن انسانی ما و تورشان را پهن میکنند، ما باید مراقب باشیم. اصلا حرف آن آقا کاملا اشتباه بود، خیلی از بهترین ها و ثروتمندترین ها، حتی بیش از ساعت 5 صبح بیدار شدند و دیرتر از همه خوابیدند، آنها حتی بیان میکردند که انگیزه شان، آنها را بیدار میکند نه ساعت کوکی!
پس اگر وارد کسب و کاری شدید، به خودتان حق اشتباه بدهید و اینکه با مرور زمان یک کارمند موفق، پس از آن مدیر موفق و... خواهید شد. فریب اینکه میتوانستی 20 روزه پولدار شوی و ... را نخورید، یک درخت هم از زمان نهال شدن تا میوه دادن، زمان زیادی را باید سپری کند.
باید خودمان را واکاوی کنیم. این روزها ما حتی تحمل کمی دیرتر لود شدن موبایل یا کامپیوتر خودمان را هم نداریم. راستی چرا ما اینقدر کم طاقت شده ایم؟ چرا از خواندن متن های طولانی اجتناب می کنیم؟ چرا میخواهیم در یک نگاه، زود همه چیز را بفهمیم؟ به نظرتان زمان آن فرا نرسیده که کمی تامل کنیم و بیشتر در خود بنگریم؟
در روابط خود، در یادگیری مهارتها، در افزایش ثروت خود، آهسته و پیوسته قدم بردارید و صبر کنید.
به عنوان پیشنهاد، همین مقوله کم صبری را هم در گوگل سرچ کنید، میبینید که افزایش بی صبری حتی چه تاثیرهای منفی بر بدن میگذارد. پس برای سالم نگه داشتن جسم و روان خودمان به خودمان برای یادگیری، برای ایجاد یک رابطه سالم و ... زمان بدهیم. از ماهیت عجول بودن فقط به عنوان محرکی استفاده کنید که جلوی اتلاف زمان شما را بگیرد و به شما بگوید شاید فردایی نباشد، امروز بهترین خودت باش
پیشنهاد میکنم حتما این ویدیو بارگذاری شده را هم ببینید. در خصوص همین مقوله ارضا فوری و آسیب شناسی آن است.
این عنوان کتابی است که به ما کمک میکند که زمانی که در حجم زیادی از کار قرار گرفتیم و نمیتوانیم کارهای دلخواه خود را انجام دهیم، برنامه خوبی برای خودمان تدوین کنیم. به قول یادداشت پشت جلد کتاب «این کتاب به شما نشان میدهد چه طور نیازها را در زندگیتان تشخیص دهید و حدودی برای خود تعیین کنید و به تعادل بیشتری در زندگی و کسب و کار برسید». یک جایی از کتاب میگوید «مهمترین وظایف شما آنهایی هستند که از همه بیشتر #مشتاق آنها هستید یا حتما باید آن روز انجام بشوند» در واقع این کتاب نشان میدهد چطور کارهای اساسی را انجام دهیم. به کسانی که دنبال یک کتاب مفید برای نحوه مدیریت زمان و برنامه ریزی و بهبود شرایط کاری و برنامه ای شان است. این کتاب و عادتهایی که میگوید و راهکارهای خیلی خوبش را پیشنهاد میکنم. ممنونم از #نشر_هنوز بابت انتشار این کتاب خوب و خانم #لیلا_شاپوریان بابت ترجمه خوب این کتاب
شما چه کتابی برای برنامه ریزی و مدیریت زمان میشناسید؟
این روزها حال همه ما به چاشنی التهاب و ابهام آمیخته است. کمی که تن ما گُر میگیرد، از تب کرونایی میترسیم. کمی که سُرفههای حساسیت داریم، از نگاه اطرافیان و ابتلا به #کرونا هراسان میشویم. صفحههای مجازی را هم باز میکنیم پر شده است از اخبار خودکشیها، دگرکشیها، افزایش افسارگسیخته دلار، سخنان کوبنده آنانی که دیگر در قید حیات نیستند، گاهی هم طنزهای به شوخی گرفتن روزهای کروناییمان. در این بین هم هنوز میبینی سخنان انگیزشی برخی شیادها را که مسیر موفقیت را یک مسیر بیست روزه میدانند و برای مُشتی توصیه بیاساس هزاران تومان میگیرند و به میل زود اقناع شدن ما اضافه میکنند. این روزها کمتر کسی را میبینم برای یک هدف برنامهریزی بلندمدت داشته باشد. همه دنبال کپسول یا یادداشتی برای یک شبه موفق شدن هستند و نمیخواهند طعم شکست را بچشند. خندهام میگیرد، طعم پیروزی بدون شکست که طعمی ندارد، شبیه همین توت فرنگیهای بازار است.
اول اسفند ۹۸ که گفتند تهران شاید قرنطینه شود، یک نفر به من گفت: «برایت بلیط بگیرم؟ با هم برگردیم، میفهمی اگر بمانی شاید عید را در قرنطینه باشی!» خندیدم وگفتم: «جالب میشود، بعدها برای فرزندانم از روزهای #قرنطینه میگویم و به خودم میبالم از این سختی عبور کردم، تو برو! من از اسارت در بند یک ویروس نمیهراسم، ترس من از قرنطینه در تهران نیست، ترس من از ندیدن زیباییها و نداشتن امید به آینده در دل سختی هاست».
این عکس مسیر منتهی به برج کلکچال است اما در دو فصل کاملا متفاوت، پاییز و بهار، فصل ریزش در برابر رویش. مخاطب عزیز من، دوست من! همانطور که پاییز ۹۸ گذشت و این درختان بهار ۹۹ را به چشم دیدند. تو هم روزهای بدون کرونا را خواهی دید. آن روز که خواستی تصویری مشابه این تصویر از روزگارت متصور شوی، آن روز به خودت میبالی که #امید را زنده نگه داشتی و عبور کردی.
خوب من! فصلهای زندگی با تمام سختیهایش زیبایی دارد، زیبایی درست در لحظهای رخ میدهد که به خودت خواهی گفت من از ریزشها به رویشها رسیدم، درست لحظه مرور مسیر.
گاهی نیاز است که رابطه خودمان با خدا را مرور کنیم و بدانیم واقعا رابطه ما وضعیتش چطور است؟ اصلا ما در این رابطه کجاییم و خدا کجاست؟ خودمان را بشکافیم و بدانیم دلیل ناآرامیهای درونی ما از کجا نشات میگیرد؟
اینکه در گوش ما خواندن خوب باش آیا واقعا معنای بندگی همین است؟ اگر اینچنین بود که خیلی از مخلوقات خدا فطرتا با هم نوعان خود خوب است. خوب است بدانیم سهم در رابطه عبد بودن کجاست.
کتاب را خیلی وقت بود خریده بودم، شروع کردم به خواندش، دیگر نتواستم کنارش بگذارم، وقتی فهمیدم خوب بودن یکی از فواید و به قول امروزی ها اشانتیون بندگی است. هدف از بندگی خوب بودن نیست. اصلا وقتی بنده خدا میشوی، ناگریز خوب میشوی.
ورق میزنی و میفهمی باید در ضمیر ناخودآگاهت این هک شود که هیچ چیز متعلق به تو نیست، وقتی اینچنین شد، دیگر بابت از دست دادنها بهم نمیریزی و برآشفته نمیشوی
یک جای کتاب نویسنده میگوید: «بچه کوچکم را بردم بیرون از خانه و مشغول تماشای اطراف بود و در همین حال دست خودش را در هوا میچرخاند تا دست مرا بگیرد...من کمی دستم را عقب کشیدم که بدانم چکار میکند. بعد از مدتی با نگرانی برگشت نگاه کرد و جای دستم را پیدا کرد و دستش را به دستم رساند و باز مشغول تماشا شد. در آن لحظه خیلی از خدا خجالت کشیدم. گفتم من وابستگی و احتیاجاتم به خدا از این بچه بیشتر است، ای کاش من هم هر روز صبح که از خانه بیرون میآمدم دستم را میگرداندم تا دستم را به خدا بدهم، بعد مشغول تماشا بشوم»
از نگاه من، خدا برای ما چیزی کم نگذاشته است، این ماییم که خیلی کم گذاشتیم. همدیگر را آزردیم و از راهنمای وجودی خود برای زندگی بهتر کمک نگرفتیم. به گمانم دستورهای خدا با تمام سختیهایش برای رشد و شادی ماست، اما ما غافل از رحمت پشت دستور هستیم و اشتباه آنجا بود که به حرفش گوش ندادیم و در جهان نگاه نکردیم و تفکر نکردیم که حضورش را دریابیم...اگر کمی در چمنزار قدم بزنیم و آسمان را نگاه کنیم، بیشک آرام آرام عاشق او میشویم...
او منتظر که ما برگردیم...
خواندن این کتاب خالی از لطف نیست و شاید نگاهی دیگر به ما ببخشد برای بیشتر تامل کردن در الطاف خدا