نشانِ راه

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

نشانِ راه

نشان را علامت و نشانه معنا کرده‌اند. در اینجا نشان‌های راه زندگی در پیچ و تاب‌ها بیان می‌شود. آن نشان‌هایی که حافظ به زیبایی گفت:
از امتحان تو ایام را غرض آن است / که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

روزهایی پیش می‌آید که تمام شاخ و برگ های وجودت در برابر مرارت های روزگار خشک می‌شود و ریشه‌هایت شروع به تخریب شدن می‌کنند، درست مثل این گل.

این گل روزهایی سر به فلک کشیده بود و قد می‌کشید و دلبری می‌کرد. بانگ تعطیلی خوابگاه به دلیل کرونا را در اسفند ۹۸ که زدند، دوستم به دلیل آنکه این گل به جابجایی حساس است، آن را در طشت آبی نهاد و رفت.
ما رفتیم به امید یک یا دو ماه دوری و بعد برگشتن، اما ماه سوم رسید، ماه چهارم، ماه پنجم و ماه ششم و این گل خشک شد.
ششم مرداد که مرا در خوابگاه خودم قرنطینه کردند تا زمان جواب آزمایش کرونا، نمی‌دانم یکباره امید در دلم مُرد. اصلا حالم با خودم یار نبود. از خوابگاه کامروا نقل مکان کردم به خوابگاه خودم و اتاق را که باز کردم گل‌های طرح بیدی خودم خشک شده بودند، یکباره یاد گل دوست افتادم. در اتاق شان را باز کردم. خشک بود و ریشه هایش در حال خراب شدن، تنها انتهای شاخه‌ها و آخرین سربازهای سبز هنوز رمقی داشت و یکی از ریشه‌ها زنده بود.
گلدان را بیرون آوردم و روی میز نهادم و قیچی را برداشتم و شروع به قلمه زدن کردم، ریشه‌های خراب را دور ریختم و ریشه سالم را کمی در خاک نفس دادم.
گلدان را به همراه قلمه های جدید روی میز اتاق خودم نهادم و حالا من بودم و او، تنها موجودات زنده خوابگاه. حالم را خوب کرد. این گل یادم داد که امید در شرایط سخت است که آدمی را نجات می‌دهد.
حالا این گل در حال رشد است و قلمه های زده ریشه زده‌اند و آماده انتقال به خاک شده‌اند.

خلاصه کنم کلام را، امید و امید بزرگترین نعمت است، طوری که حتی خدا ناامید را گمراه خوانده است (قَالَ وَمَنْ یَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ / آیه ۵۶ الحجر).

آموختم که ریشه های خراب درون را باید دور ریخت، هر چند درد دارد اما شاخه‌های زرد را باید قلمه زد که هنوز فرصت حیات دوباره و رشد باقی است و باید تا آخرین لحظه امید داشت.

به امید روزهای سبز 🍀☘️🌱

 

گل پس از قلمه زدن و حیاتی دوباره

 

روزهای خشک شدن گل در تطعیلات کرونا


پ. ن: البته یکبار در خرداد زمانی که برای برداشتن وسیله هایم آماده بودم، به این گل آب دادم، یعنی حدود چهار ماه بعد از تعطیلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۵۳
پرستو مرادی


این روزها که شرایط اقتصادی حاکم بر کشور به مراتب بدتر از گذشته شده است، هشتگ‌ها و حرف‌هایی را می‌شنوم در باب کاش ایرانی نبودیم، کاش می‌رفتیم، یا #ایران جای ماندن نیست و هزاران حرف و سخن دیگر. جدای از همین دل‌گفته‌ها، حتی به خود من بارها گفته شده که چرا نرفتی؟ اگر می‌توانی برو، هنوز هم دیر نشده است.

همه این‌ها بهانه‌ای شد که دوباره کتاب «سرزمین نوچ» را که قبلا در صفحه قبلی خودم معرفی کرده بودم، مجدد در دستانم بگیرم و حرف‌های آرش، صنم، عماد، بهادر و ... را مرور کنم. درست جایی که عماد می‌گوید: «ببین اینجا هم Homeless دارد»! یا جایی که صنم می‌گوید:  «آرش اینجا به کسی مفتی حقوق نمیدن»!

#کیوان_ارزاقی ، خیلی قشنگ زندگی ایرانیان ساکن امریکا را به قلم کشیده است. جدال بین گفت‌وگوهای ما در باب #مهاجرت در کتاب جاری است. ارزاقی هم خوبی امریکا را می‌گوید و هم حقیقت زندگی امریکا را! قلمش آنقدر گیرا و صمیمانه است که احساس می‌کنی یک دوست مقیم امریکایی نسشته کنارت و دارد حرف می‌زند با همان تیکه‌های امریکایی لابلای فارسی حرف زدنش!

بهترین معرفی کتاب همان نوشته پشت کتاب است که می‌گوید: «دفتر کلاس اول دبستان، دستخط‌های کج و معوج، نقاشی، کاردستی،  آرشیو مجله‌ها و روزنامه‌ها، آلبوم عکس‌ها، خنزرپنزرهایی که سال‌ها از این خانه به خانه کشیدی حالا باید تکلیفش را مشخص کنی؛ وقتی تصمیم به مهاجرت می‌گیری. دو تا چمدان بیست و سه کیلویی، نه قدرت تحمل این همه خاطره را دارد و نه تو می‌توانی دل بکنی از همه چیزهایی که زمانی دلخوشی تمام زندگی‌ات بود...

وقتی آرش و صنم ایران را ترک می‌کردند، نمی‌دانستند مهاجرت به #امریکا با اتفاق‌های غیرمنتظره، شادی‌ها و تلخ کامی‌های بزرگی همراه است...».

پیشنهاد می‌کنم حتما این کتاب را دوستان بخوانند. از آن کتاب‌هایی است که باید روی برخی دیالوگ‌ها ساعت‌ها تامل کرد، درست جایی که نویسنده آسایش و آرامش را متمایز می‌کند برای ما، درست جایی که تاوارا حرف می‌زند.

حرف‌هایم در باب مهاجرت و ابزار تاسف‌هایی که برای من شد از اینکه نرفتم، بسیار است، بماند برای آینده حرف‌هایم، اما تا آن روز این #کتاب را بخوانید..


ممنونم از آقای کیوان ارزاقی بابت نگارش عالی این کتاب و همچنین نشر افق برای چاپ این کتاب

 

 

بخش های بیشتری از کتاب در صفحه اینستاگرام قرار گرفته است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۵
پرستو مرادی

یک روزهایی آدمی خودش می‌ماند و خودش. کسی نیست که با او حرف بزند یا کسی نیست که با او جاده‌های طولانی را قدم بزند. کسی نیست که اشک‌هایش را روی شانه او میهمان کند. برای همین آدمی باید #تنهایی را یاد بگیرد. منظور من این است که با خودش در خلوتش حالش خوب باشد. می‌فهمی؟ منظورم این است که لبخندهایش را به وجود کسی جز حضرت خالق گره نزند.

 


سوم مرداد که کوله‌ام را روی دوشم انداختم، فکر نمی‌کردم که از پسش بربیایم. منظورم اولین صعود انفرادی به قله کلکچال است. اما باید یاد می‌گرفتم که آیا می‌توانم از مسیری که روزی با بهترین دوستانم از آنجا عبور کرده‌ام، حالا به تنهایی عبور کنم یا نه؟ یا هنوز برای حرکت از درون متصل به غیر هستم یا نه؟ پا در مسیر گذاشتم و زودتر از همیشه در قله بودم، نشستم و چای نوشیدم و شهر را نگاه کردم و دیدم می‌شود از تنهایی‌ام لذت ببرم.
از آن لحظه در من #بلوغ دیگری شکل گرفت که آدم‌ها را برای فرار از تنهایی‌ام نخواهم، آنها را برای ایجاد حالی خوب تر برای هر دویمان بخواهم.

این بذر در اندیشه‌ام نهادینه شد که‌ روزگار آزمایش دیگری را بنا نهاد و ششم مرداد مرا به خاطر مشکوک بودن به بیماری #کووید۱۹ #قرنطینه کردند. از سختی‌هایش بگذرم، در این مدت تماس تلفنی استادهایم به من آموخت که زندگی چیزی فراتر از مدرک تحصیلی و سواد آکادمیک است. استادهای عزیزی که همان ساعات اول قرنطینه شدنم با من تماس گرفتند و گفتند روی ما حساب کن، اگر چیزی نیاز داشتی به ما بگو آنقدر شنیدن صدای استادهایم برایم امیدبخش بود که نشستم روبروی لپ‌تاپ و مشغول کارهای رساله‌ام شدم. احساس ارزشمندی، بالاترین چیزی بود که آن روزها دریافت کردم و فهمیدم جهان تنها با کیفیت روابطش معنای زیبا پیدا می‌کند.

عصرها تماس تصویری دوست عزیزم به تنهایی‌ام گرما می‌بخشید و خاطرات را مرور می‌کردیم که یادمان نرود زندگی در جریان است.

جواب بعد از ۷ روز به‌دستم رسید و منفی بود. آن روز که بیرون آمدم، فهمیدم قدم زدن زیر آسمان بالاترین نعمت است. فهمیدم گاهی باید تنهایی را برای این روزها یاد گرفت. فهمیدم اگر کسی دچار تنهایی شد باید به او چه بگویم. آن ۷ روز برای خودش لبریز از زندگی دیگر بود و ممنونم از تمام استادهایم و دوستانم که پشت دیوارهای این ساختمان امید را به روان من هدیه کردند.
آن روزها می‌گفتم می‌توانم از پس این تنهایی بربیایم و باز زیر سقف آسمان قدم‌ بزنم.
#امید معنای دیگر حیات است.
عکس مربوط به اولین صعود به کلکچال

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۲
پرستو مرادی

 

این کتاب همان‌طور که در زیر عنوان اصلی خود نوشته «دی ان اِی پنهان» به عملکرد و اتفاقات پشت صحنه و به طور کلی سازوکار چهار غول دنیای مجازی آمازون، اپل، فیسبوک و گوگل می‌پردازد. از دسترسی بسیار زیاد فیسبوک به داده‌ها می‌گوید و پلتفرم بودن آن. از اثر آمازون روی از بین رفتن مشاغل و خرده‌فروشی‌های کوچک و کم کم جایگزین شدن ربات به جای انسان و آسیب به قشرهای متوسط رو به پایین جامعه.

از رب النوع بودن گوگل می‌گوید که همه چیز ما را با جست‌وجوهایمان می‌داند و اینکه اگر بخواهید یک سایت را با کشاندنش به رتبه‌هایی پایین در نتایج جست وجو به سادگی زمین می‌زند.

از اپل می‌گوید که با برانگیخته کردن عواطف و ایجاد این حس که هر کسی آیفون دارد یا محصولات اپل را یک ژن خوب است و افراد جامعه ناخواسته احساس می‌کنند که با خرید محصولات آیفون اثر مثبت بر دیگران دارند، حال آنکه محصولات دیگر همانند تلفن‌های همراه اندروید قابلیت خوبی دارند، اما تجمل‌گرایی و لوکس بودن چیزی است که اپل با آن توانسته با وجود داشتن سهم کوچکی از بازار، سودهای کلانی را از آن خود کند.

این کتاب را به دوستان اهل رسانه، به کسب‌وکارهای نوپا، به کسانی که علاقه‌مند به دنیای مجازی و اتفاقات آن هستند و کسانی که می‌خواهند بدانند آینده کسب‌وکارها کجا می‌رود، پیشنهاد می‌کنم. در این کتاب می‌بینید چطور اطلاعاتی که ما خودمان منتشر می‌کنیم، آنالیز شده آن را به ما می‌فروشند یا از آن چه استفاده‌های اقتصادی دیگر که نمی‌کنند. خواندن این کتاب در نوع نگاه شما به همین اینستاگرام هم می‌تواند تغییر کند.

این کتاب 11 فصل دارد و پس از معرفی هر یک از این شرکت‌ها، لازمه‌های ماندن یک شرکت در رقابت با این غول‌ها را بیان می‌کند و در نهایت برای خود ما حرف‌هایی دارد. این کتاب 342 صفحه است از نشر کوله پشتی و ترجمه آقای گازر

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۵
پرستو مرادی

جمعه شد و وضعیت فاضلاب آشپزخانه به افتضاح کشیده شد.  مجبور شدند از بیرون نیرو تعمیر بیاورند. بالاخره ماجرای فاضلاب در واحد ما حل شد اما دردسر جای دیگر شروع شد. زمانی که من آشپزخانه را شستم. فاضلاب واحد 3 درست دو طبقه پایین تر افتضاح شد و آب وارد تمام اتاق بچه ها شده بود و من اطلاع نداشتم. خودم به شخصه ناراحت شدم از وضعیت کهنه بودن ساختمان و این روزگار دانشجویی.

در انتظار گذشت روز جمعه، هشت صبح روز شنبه، 11ام مرداد زنگ زدم آزمایشگاه و هنوز خبری از جواب نبود. گفتند 12، 12 زنگ زدم گفتند سیستم قطع است و گفتند شما که این همه صبر کردید، تا فردا هم روی آن!

نمیدانم گفتن این عبارت برای آن خانم چقدر راحت است، اما برای منی که نمیدانم ناقل بودم یا نه؟ مبادا به کسی آسیب زده باشم و اینکه کلی کار انجام نشده دارم و در انتظار اتمام این برزخ هستم، انتظار کشنده شده است. ناراحت میشوم و قطع میکنم. تا فردا...

8:30 امروز زنگ زدم، گفتند: منفی است!

آنقدر خوشحال بودم که پس من ناقل بیماری به هیچ کسی نبودم. به هیچ کس.  با تمام شوق تمام اتاقم را مرتب کردم.  رفتم آزمایشگاه برای پرینت کتبی یا ارسال جواب برای ارائه به دانشکده و انجام کارها

آب سردی بود بر پیکرم که کارمندها رفته بودند. کار مجوز ازمایشگاه من هم نمیدانم به کجا کشیده و در انتظار فردا هستم. یک مهر و یک تایید برای اتمام کارهای نیمه تمام و مانده ام این همه تعطیلی کرونا بس نبود که باز دانشگاه تعطیل شده!

در این افکار ناخوداگاه از این کنار گل های دانشگاه عبور میکنم، آسمان را نگاه میکنم و لبخند میزنم. میبینم اصلا یادم رفته بود من یک هفته انتظار قدم زدن زیر این سقف آبی را می کشیدم.

در تمام این روزها فقط به این فکر میکردم که چقدر حتی در همین شرایط رعایت پروتکل ها نعمت داریم و خود نمیدانیم. حتی قدم زدن با رعایت فاصله خودش نعمتی است که برخی سالهاست شاید از آن بی بهره هستند.

جواب آزمایش من منفی بود اما درس های خوبی آموختم که به زودی خواهم گفت...

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۴۳
پرستو مرادی

امروز خیلی مشتاق بودم، منظورم از امروز همین روز چند دقیقه قبل بود. با خودم گفتم امروز جواب آزمایش مشخص است. اما، هر چه زنگ زدم گویا آزمایشگاه تعطیل بود. حدود یک ساعت و نیم تلاش کردم. مدام میگفتم خودشان گفتند ساعت 12.5 یا 13 زنگ بزن. الان برمیدارن، الان تلفن را برمیدارن و... و نشد که نشد. مثل یک جامانده از سفر افتادم مقابل لپ تاپ و باز فایل‌های رساله را باز کردم و شروع کردم به مشغول کردن خودم. 

 

با خودم گفتم، روزهای زیادی در ایام عید در خانه ماندم و بیرون نرفتم. اما الان که اینجا هستم، این مانع ذهنی که گفتن حق نداری بیرون بروی، اذیتم می‌کند. انگار اگر نرفتن به اختیار خودم بود، دلپذیر بود، اما حالا تحمیل است.  تازه می‌فهمم چرا هیچ وقت تحمیل جواب نمی‌دهد، حتی تحمیل اعتقاد و باور به خدا. 

برمی‌گردم به اینستاگرام بعد چند روز و سعی میکنم زندگی عادی را داشته باشم، هر چند هر روز قدری شرایط برایم سخت تر می‌شود و این مشکلات تاسیساتی فاضلاب حتی با آمدن نیروی تأسیسات نه تنها بهتر نشد، بدتر هم شد. اما امیدوارم روزی حکمت این در بند شدن خویش را بدانم. بی دلیل حکمتی در این انتظار و تنهایی اجباری نهفته است. 

 

یه نوشته دیگر در باب دوستی و برنامه باشد فعلا طلبان... حرفهای بسیار دارم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۲۱
پرستو مرادی

تلفن سوئیت زنگ می‌خورد و گوشی را برمی‌دارم، خانم شعبانی است. نگهبانی شیفت دیگر خوابگاه، می‌گوید  «امروز اصلا ندیدمت، نگرانت شدم». گفتم: قرنطینه شدم. گفت  «شنیدم اما باور نکردم، مراقب خودت باش، هر ساعتی از شب هم شد، اگر دیدی مشکلی داری، سریع زنگ بزن به من». می‌گویم، حالم خوب است. ممنونم از لطف شما، چشم.

 

گوشی را قطع می‌کنم،  او برخلاف دو همکار دیگرش نگران حال من بود. نه از مشکوک بودن من ترسید و نه غر زد به جانم. گاهی آدمی فقط می‌خواهد فهمیده شود، همین. 

بیایید حتی از راه دور، همدیگر را بفهمیم، نه سرزنش کنیم و نه انرژی منفی بدهیم. آدمی به کلام محبت آمیز زنده است... 

 

از اتفاقات دیگر امروز بماند، از اینکه فرم تاییدیه را نتوانستم بگیرم. از اینکه با فاضلاب بالا آمده آشپزخانه هم‌زیستی دارم تا روز اعلام جواب، چون میترسم بگویم تاسیسات بیاید. 

و شب با خودم نجوای تنهایی دارم و بعد یک لیوان گل گاو زبان مینوشم و میخوابم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۳
پرستو مرادی

بیدار میشوم و حین خشک کردن صورتم نگهبانی شیفت امروز سر میرسد و در باز میکند و عقب میرود و از آن دور میگوید که مسئول خوابگاه ها گفته حال عمومی ات را جویا شوم. غر میزند که ببین مجبورم کردی این همه پله به خاطر تو بیایم بالا! 

گفتم زنگ میزدید به واحد! گفت گفتم شاید خوابی.

گفت کلی آدم را به هول و ولا انداختی و ... .

خواستم بگویم ببخشید ویروس ها و گلودردها از من اطاعت نمیکنند...

گفتگویی میکنیم و میرود و بعد از چند دقیقه خدمه را مبینم که میخواهد وارد سوئیت شود برای تمیز کردن! از دور میگویم بروید بیرون، من اینجا قرنطینه ام. اگر به شما چیزی بشود، مسئولیتش با من است. میگوید تمیز کنم! گفتم نمیخواهد. خودم تمیز میکنم. 

او هم میرود.

من می مانم کلی پیگیری اینکه آقا شوفاژخانه را روشن کنید. آقا پمپ آب را روشن کنید و ...

ظهر میشود و باز هم امروز رئیس بخش مهندسی مواد مثل دیروز زنگ میزند و احوال مرا میگرد. مادرشان از آن سوی تلفن برای من آرزوی عاقبت بخیری میکنند و میگوید انشالله خدا بخت خوبی به تو بدهد. تماس که قطع میشود. حالم خوب است. انگار انرژی کلام آن مادربزرگ و دغدغه مندی استادم بر جانم می نشیند و دیگر غربت این حبس شدن را فراموش میکنم و به راستی صدای انسان ها خودش جزئی از شریان های زندگی است.

از صبح هم درگیر ثبت پروپوزال هستم. یکباره دوست قدیمی زنگ میزند که من آمدم خوابگاه و طبقه دوم هستم. خوشحال میشوم و انگار جان در این ساختمان آمده. به او می گویم من قرنطینه هستم. بعدا میبینمت از دور. مراقب خودش باش.

 

امشب برخلاف دیشب نمیترسم. هرچند کسی در واحد نیست. اما از اینکه آدمیزاد دیگری در این ساختمان نفس میکشد خوشحالم و آرامم.

روز دوم قرنطینه من در محدوده اتاق سپری شد، اما با حال روانی اندکی بهتر...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۵
پرستو مرادی

بعد خوردن صبحانه، به سمت مرکز بهداشت دانشگاه حرکت میکنم.  به مرکز بهداشت که میرسم، مینشینم کنار میز منشی و منتظر می مانم که وقتم بشود. از خانم منشی می پرسم مسئول تحویل این مواد شوینده به خدمتکاران خوابگاهی کیست؟ میگوید: بسیج! 

میگویم، محلول های ضدعفونی را می گویم، گفتند از شما میگیرند، خیلی غلیظ هستند و انگار من HCl خالص را استنشاق می کنم. 

منشی می گوید: آهان، آن محلول ها را می گویید؟ متاسفانه باید آن ها را با نسبت 1 به 20 رقیق می کردند، اما چون توجیه نبودند خالص آن را استفاده کردند و خود ما هم امروز فهمیدیم و  در تعجبیم و به آنها گفتیم ریه هایتان طوری نشد؟

من رو به دیوار میکنم و دوست داشتم با دست محکم به پیشانی ام بکوبم که ای پرستو جان! با این ریه های حساس به مواد شیمیایی ات تمام این هفته را داشتی محلول غلیط را استشمام میکردی و حق داشتی که چنین حالت بد میشد و شاید این گلو درد از همان باشد.

 

نوبت به من میرسد، پزشک مدام علائم میپرسد،میگویم هیچ علامتی ندارم جز گلودرد رو به بهبود. میگوید به هر حال شما مشکوک هستید. تست PCR انجام بدهید. البته کمی هزینه بر است، حدود 300 هزار و با تخفیف دانشجویی کمتر میشود. 

میگویم من وسع این پول را ندارم. تست را انجام نمی دهم. 

اکسیژن خون مرا اندازه میگیرد و حتی از هفته پیش یک واحد بیشتر است. ولی پزشک همچنان اصرار دارد من باید مراقب باشم و مشکوک هستم به بیماری.

میروم خوابگاه، پزشک دوباره تماس میگیرد و میگوید ببخشید، من نمیدانستم تست برای دانشجویان خوابگاهی رایگان است!

جالب است که من سه بار به پزشک گفتم ساکن کدام خوابگاه و دقیقا کحا هستم و تازه افتاده یادش که من دانشجوی خوابگاهی هستم. برمیگردم به مرکز بهداشت. پزشک دستور PCR میدهد و یک نامه برای اداره خوابگاه ها! 

خواستم بگویم فرد مشکوک را هم از این ساختمان به آن ساختمان می کشانید؟

خانم پذیرش میگوید: مگز تو تازه نیامدی؟ شماها را میکشانند اینجا و مریض تان می کنند؟

تست را از من می گیرند، به گمانم خراشی روی گلویم انداخت، تا چندین ساعت بعدش حال گلویم افتضاح بود.

می روم ساختمان دانشجویی و میگویند برو شهرستان! میگویم شهرستان؟ شما فرض را بگذار به ابتلای من، اینطور که کلی ادم مریض میشود.

میگوید خب برو همان خوابگاه خودت، از کامروا برگرد و برو خوابگاه قدس 3.

برمیگردم، یک هفته نشده اینجا هستم، باز وسیله هایم را جمع میکنم و عازم خوابگاه قدس 3 میشوم. از اینکه راننده اسنپ کوچک ترین کمکی نمیکند و کلی غر میزند که باید وانت میگرفتی نه خودرو شخصی!

میرسم به خوابگاه و نگهبانی میگوید تا به من آقای فلانی زنگ نزد، نمی توانی وسیله هایت را ببری، زیر آفتاب ایستادم، کلی بارم در حیاط دانشگاه ریخته شده و حالم خوش نیست از خستگی این جابجایی ها

اینکه نگهبانی به همکارش می گوید: مشکوک ها را اینجا میفرستند، هم بماند!

میرسم اتاق خودم. میزنم زیر گریه از این همه فشار و خستگی. وسایلم در اتاق میگذارم و دیگر علاقه ای به باز کردن آنها ندارم.

استادهایم یکی یکی زنگ میزنند و دل گرمی میدهند که چیزی نیست و انشالله جواب منفی است. اگر کاری داشتی حتما به ما بگو.

آنها سر ماجرای لغو مجوز فعالیت آزمایشگاه من مطلع شدند. استاد راهنما هم پیامک مراقب باش را برایم ارسال میکند.

 

زنگ میزنم به هم اتاقی ام و کلی از دلتنگی هایم را میکاهد. میخنداند مرا و میگوید چیزی نیست. حالا توئی و یک خوابگاه، پادشاهی کن. 

گل های خشک شده ام را برمیدارم. یادم می افتد که اتاق بغلی هم گلش را  در اتاقش جا گذاشت و رفت در اسفند 98، میروم سراغ گلش و گل خشک شده بود اما هنوز یکی از ساقه ها محکم ریشه دوانده بود. همه ریشه های خراب را دور میریزم و شروع به قلمه زدن از گل میکنم و آبی به دست و صورتش میزنم. تنها کسی که فعلا از من نمیترسد، همین گل است. تنها موجودات زنده این ساختمان من هستم و او. میگذارمش کنار میزم و امید دارم ما باز رشد خواهیم کرد و از این روزهای زرد عبور میکنیم

 

یادداشتی از امروز بماند سرفرصت...

فعلا تا اینجا تمام...این بود از دردسرهای جابجایی یک دانشجوی دکتری مهندسی مشکوک به کرونا و آغاز قرنطینه خوابگاهی من

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۳
پرستو مرادی

امروز را به این خلاصه کنم که کمی احساس گلو درد از شب قبل داشتم  که البته کمی بهتر شده بود. اما بر حسب تیک تعهد اخلاقی که در صورت مشاهده هر گونه علائم کرونا باید به مرکز بهداشت دانشگاه بگویید، به دانشگاه اطلاع میدهم و میگویند، فردا اول وقت بیا پیش پزشک و کاربرگ سلامتت را هم پر کن.

 

کاربرگ را پر میکنم که یک پیامک بعدش دریافت میکنم با این مضمون «شما جزو موارد مشکوک به بیماری کووید-19 محسوب میشوید. برای بررسی سلامت و بازگشت به تحصیل/کار به پزشک مراجعه کند».

 

از باب تعهد شهروندی نیز در سامانه سلامت وزارت بهداشت نیز علائم را ثبت می کنم، اما وزرات بهداشت با القای استرس کمتر با من برخورد میکند و پیامک می دهد« با تشکر از مشارکت شما سرکار خانم پرستو مرادی به اطلاع میرساند؛ شما نیاز به استراحت در منزل دارد. چنانچه در روزهای آتی احساس تنگی نفس داشته و یا با علائیم شدیدتر از تب/لرز/سرفه خشک/گلو درد مواجه شدید با پایگاه سلامت ضمیمه چمران تماس بگیرید».

و من میروم  آشپزخانه و هنوز بوی مواد شوینده ریه هایم را اذیت میکند.

و میخوابم تا فردا و تقدیر آن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵
پرستو مرادی