نشانِ راه

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

نشانِ راه

نشان را علامت و نشانه معنا کرده‌اند. در اینجا نشان‌های راه زندگی در پیچ و تاب‌ها بیان می‌شود. آن نشان‌هایی که حافظ به زیبایی گفت:
از امتحان تو ایام را غرض آن است / که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

دو سال پیش در نمایشگاه بین‌المللی قدم می‌زدم، جویای کار بودم، اتفاقی روبروی غرفه شرکت ملی مس ایستاده بودم و مجله «عصر مس» را ورق می‌زدم، به غرفه‌دار گفتم من می‌توانم با شما همکاری کنم؟ گفت اجازه بدهید، دبیرتحریریه مجله اینجا هستند. یک خانم از بین دیواره‌های غرفه مرا به داخل دعوت کرد و چند سوال  پرسید و کارت ویزیت خودش را داد و گفت: رزومه‌ خودت را برایم بفرست.
حدود ۴ ماه بعد، برای تهیه دو گزارش با من تماس گرفتند. گذشت تا یک روز در خرداد ۱۳۹۸ تلفنم زنگ خورد و دعوت به یک گفتگو برای همکاری.
رأس ساعت ۵ غروب می‌رسم به خانه موزه بتهوون، #کافه_بالا. خانم دبیرتحریریه از بالا سلام می‌دهد و ما می‌نشینیم کنار همین میز و گفت‌وگو شروع می‌شود.

از تفاوت نسخه‌های بیزینس و معمولی واتساپ می‌گوییم و ... و کم‌کم از دغدغه‌های تیم جوان #پایش_معدن_هوشمند می‌گوید و پس از آن از دغدغه‌های محیط‌زیستی خودش. کمی هم از دردسرها و خاطرات روزنامه‌نگاری را مرور می‌کنیم.  دعوت همکاری قبول می‌شود و  کمی از خانه موزه بازدید می‌کنیم و بعد در مسیر از تاریخ می‌گوید.
از آن روز یک سال گذشته است. من تا امروز مدیرعامل خوب مجموعه آقای سیامکی را ندیده‌ام،😎 چون ایران نیستند. اما بیشتر از یک موقعیت شغلی حضوری با ایشان در مورد ایده‌ها و گزارش‌ها صحبت کرده‌ام. مدیریت مجازی عالی این تیم، یادگیری ابزارهای نوین، دغدغه‌مندی ها، حرف درست و مستند را انتشار دادن و... تمام چیزهایی است که در پایش معدن می‌آموزم.

یک روز که از ایرادهای زیاد گزارش‌هایم خسته شدم، گفتم: شما که خودتان بهتر بلد هستید، بهتر است نیروی معدنی جذب کنید. خانم علی‌بیگی همان دبیر تحریریه یاد شده❤️، گفت: می‌توانیم اما این دیگر معنای تیم و نیروسازی نیست!  ما دنبال رشد و ایجاد تیم قوی هستیم. به شوخی گفتند، اصلا ما دوست داریم یک نفر باشد که غلط بنویسد و ما ایراد بگیریم😁.

می‌خواهم بگویم از نوشیدن این چای ☕ و این همکاری خوشحالم. نه به‌خاطر کار، نه! چون با تیمی کار کردم و اگر خدا بخواهد ادامه خواهم داد که بیشتر از آنکه احساس کنم رابطه رئیس و کارمندی بوده، رابطه دوستی و هم‌افزایی است.🌱

و نکته مهم، اگر آن روز جسارت نمی‌کردم و برای کار اقدام نمی‌کردم و مثل خیلی ها فقط در نمایشگاه قدم می‌زدم، امروز این همکاری و آشنایی رقم نمی‌خورد.
آن روز دوستم گفت، پرستو بیخیال، اما من بیخیال نشدم.

دوست من! تو قدم اول را بردار، تو چه می‌دانی سرنوشت چه خواهد شد...

 


 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۴
پرستو مرادی


هر کسی نگاه و نگرشی متفاوت به مفهوم شهادت دارد و همه‌ ما روایت‌های متعددی از جنگ، از رزمنده‌ها، از اسارت‌ها و... شنیده‌ایم. گاه روایتی آکنده از شگفتی و گاه آکنده از غم و اندوه. گاه این روزها هم به‌دلیل ناکارآمدی برخی مسئولان، سخنانی می‌شنوم در باب شهدا که دلم را به درد می‌آورد. می‌دانی چرا می‌رنجم؟ چون از نزدیک غربت و اشک خانواده شهدا را دیده‌ام. از نزدیک دست خط شهدا را خواندم که چه امیدی به آینده کشور داشتند و برای چه رفتند.  من از روی اطلاعات شبکه‌های مجازی و داد و دعواهای حزب‌ها از شهید سخن نمی‌گویم، از شنیدن روایت‌ها از بیان خانواده‌هایشان و ... سخن می‌گویم.

نوجوان که بودم در طرح همکلاسی آسمانی، به خانواده شهدای دانش‌آموز سر می‌زدیم و مستند زندگی شهدای دانش‌آموز شهر خود را تهیه می‌کردیم، گاه روایت‌هایی می‌شنیدیم از نوجوان‌های شهیدی که هم سن‌و سال ما بودند اما نگاهی کلان‌تر از نسل ما به زندگی داشتند و پس از دیدارها، ساعت‌ها در خود فرو می‌رفتیم. اولین پرونده، پرونده شهید «محمدرسول رضایی»، کوچک‌ترین شهید استان همدان روی میز بود تا رسید به شهدای دیگر مثل مجید کرمی، مهرداد صوفی و... .

وارد دانشگاه که شدم، همین طرح را برای شهدای دانشجو شهر محل تحصیل به دانشگاه ارائه دادم و تیم‌های مستندسازی را تشکیل دادیم و شروع به مستندسازی کردیم. رسید به طرح کوله‌بار و عازم جنوب شدم، سال ۱۳۸۹ در منطقه اروندکنار مشغول خدمت‌رسانی به مردم بودیم، حوالی ۱۰ شب بود که مادر شهید گمنامی نزد ما آمد و گفت: «پسرم زمان رفتن گفت ۷ روز دیگر برمی‌گردم و الان ۲۷ سال است منتظرم این ۷ روز تمام شود»! آری قصه شهدای گمنام، روایت غریبی مادر و پدرهایی است که سال‌هاست چشم انتظار قاب در هستند. پدر و مادرها معنای انتظار را بهتر می‌فهمند. انتظار جانکاه است. از آن روز، قصه شهدای گمنام برای من با تمام شهدا فرق کرد، آن‌ها شقایق‌های غریب در زمان هستند که تمام ایران خانواده آن‌ها شده‌اند.

از آن روز نیز برایم خادمین شهدای گمنام قابل احترام بوده‌اند، از جمله هیئت تپه نورالشهدا، هیئتی مردمی که یک شب میهمان‌شان بودم و با مهربانی و فروتنی پذیرای ما شدند. کسانی که حتی نام‌شان را نمی‌دانم، اما ادب و مهربانی آن‌ها در خاطرم همیشه ماندگار است.

اگر روزی کلکچال رفتید، حتما سری به این مکان آرام بزنید، تضمین می‌کنم، یک غروب اینجا دل شما را خواهد برد.

به وقت اول بهار من در تپه نورالشهدا در ۱۸ خرداد ۱۳۹۹

 


 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۸
پرستو مرادی

«تغییر و آغاز دوباره»
گاهی در زندگی‌ همه ما آدم‌ها، روزهایی پیش می‌آید که احساس می‌کنیم باید دست بکشیم از مسیری که می‌رویم و باید تغییری در خودمان ایجاد کنیم. مثلا پیش آمده که بخواهیم دست از یک رابطه بکشیم، دست از یک شغل، دست از یک مقطع تحصیلی و هزاران دست کشیدن دیگر. اما یادمان می‌رود که این دست کشیدن و این دل کندن سختی دارد، راه و طریقه خودش را دارد.

۱۷ام خرداد که در خط‌الرأس یکباره کم آوردم، به خودم گفتم دست کشیدن از خیلی چیزها درست همانند این صعود است، مدت‌ها عادت کرده‌ایم به یک حالت، حالا این تغییر برای ما سخت شده، اما نباید دست بکشیم از مسیر تغییر و به سوی هدف پیش برویم، چون تغییر همیشه نقطه‌هایی از یاس و ناامیدی دارد و ترغیب به بازگشت. در این مواقع باید به خودمان یادآوری کنیم اگر از همین شیب تندی که بالا آمدیم برگردیم، آسیب می‌بینیم، بهتر است، کمی آرام‌تر قدم برداریم و به خودمان اجازه هماهنگ شدن با شرایط جدید را بدهیم تا به مسیر بهتر برسیم. همان‌طور که ما بعد از قله، دیگر به آسانی از مسیر دره پیازچال که گویی بهشت بود، بازگشتیم و کوهنوردهای خوبی را دیدیم که به دانش ما افزودند و اگر تا قله نمی‌رفتیم، لذت چشمه، دره، دیدن آدم‌های جدید و خوب، عطر پونه‌ها و... را از دست می‌دادیم.

جان من! باید یک روز یک جایی از مسیری که مدام در تلاشی خودت را به دیگران اثبات کنی، دست بکشی، باید یک جا قطع کنی این بندناف تعلق به تایید دیگران را، در یک نقطه باید خودت را رها کنی از بند تمام باورهای غلطی که برای خودت ساخته‌ای و یک گوشه دنج باید پیدا کنی و مرور کنی که مبادا در تمام تعلق خاطرهایت تو به تصوری که ساختی دل بستی، نه بدان چیزی که واقعا هست. آری، گاهی فاصله بگیر از همه چیز و همه کس، برو یک جای آرام، درست مثل این قله باشکوه که از آنجا می‌شد شکوه والاتری چون دماوند را دید و آنجا به عظمتی که خدا در تو ودیعه نهاده فکر کن و ببین آیا تو برای همین داشته‌های ناچیز خلق شده‌ای یا هدف از آفرینش تو ایجاد نقشی ماندگار در عالم هستی است؟ یک روزهایی باید خودت باشی و خودت و بنشینی درون خودت را مرور کنی و مسیری که آمدی را ببینی و بپرسی آیا معنای من همین است؟

دعوتت می‌کنم به یک خلوت دل با خودت، به گمانت وقتش نشده کمی با خودت، خودت را مرور کنی و بپرسی «از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟» به وقت اولین صعود در سال ۱۳۹۹ به قله کلکچال با ارتفاع ۳۳۵۰ متر، ۱۸ خرداد ۱۳۹۹

 


 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۴
پرستو مرادی

 

گاهی پیش می‌آید در سختی‌های زندگی و ارتباط با آدم‌ها به چالش‌هایی بربخوری که ندانی با آن‌ها چه کار کنی، می‌افتی وسط ناراحتی‌ها، دل‌شکستگی‌ها، تندی و نامردی‌ها و دنیایی قضاوت کردن‌ها.

آدم‌ها زورگویی که حق آرامش تو را گرفتند و حالا به ظاهر می‌خندند و کارهایشان بر مدار موفقیت می‌چرخد. حالا تو بنشین و غمبرک بزن و بگو فلانی حالم مرا خراب کرد.

نه جانم، بلند شو و کمی فاصله بگیر از این اتفاق‌ها، دور شو. بعد یک کتاب خوب مثل این کتاب «تانگ‌فو روش برخورد با افراد دشوار» را در دستت بگیر و بخوان تا بفهمی کجا به‌راحتی می‌توانستی از مشاجره و ناراحتی‌ها جلوگیری کنی و بجای حسرت خوردن، بیاموزی ادامه راهت را بهتر طی کنی و نگذاری اشتباهی دوباره تکرار شود.

خواندن این کتاب را با متن روانش توصیه می‌کنم. در کنار جملات خوبش، یاد می‌گیری چطور با همدلی کردن از یک مشاجره جلوگیری کنی. یاد می‌گیری زمان صحبت کردن با بچه‌ها خم شوی تا مجبور نشوند با حس ناتوانی و کوچکی با تو بحث کنند. یاد می‌گیری مهم نگرش و واکنش توست در حل رخدادها و تو باید نحوه برداشت خودت را تغییر دهی. یاد می‌گیری وسط دعوا قانون این باشد، توهین ممنوع یا جدایی از هم ممنوع!

این کتاب پر از مثال‌های واضح و عینی است. اگر کسی می‌خواهد راحت‌تر از کنار چالش‌ها عبور کند، در هر پست و سمت و جایگاهی که هست، مدیر باشد یا کارمند، معلم باشد یا شاگرد، پدر باشد یا پسر، مادر باشد یا دختر، دوست باشد یا آشنا، خواندن این کتاب کمکش می‌کند.

من این کتاب را در فیدیبو مطالعه کردم. نوشته سم هورن به ترجمه خوب نفیسه معتکف

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۵
پرستو مرادی

امشب فکرهایم را بیشتر جمع کردم که ببینم ته این قصه خطا رفتن به کجا ختم می‌شود؟

خطا رفتن خودم را میگویم. بالاخره هر انسانی یک جایی میزند به خاکی و بیراهه و باید برگردد و خود را به جاده اصلی برساند.

گاهی لازم است دنبال جاده اصلی برگردیم و پیدایش کنیم، همه چیز را رها کنیم و برگردیم به مسیر زندگی، باید رسید به نقطه عطف و تغییر جهت، درست جایی که پستی های زیادی را متحمل شدیم، حالا باید برویم سراغ یک بلندی از نوع دیگر

بس است دیگر با خطا خیلی داریم از زمان و وجودمان مشق میگیریم، باید دل به خدا بست و دنبال مسیر اصلی رفت.

خدایا! به توکل نام عظمت بسم الله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۲۰
پرستو مرادی