نشانِ راه

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

نشانِ راه

نشان را علامت و نشانه معنا کرده‌اند. در اینجا نشان‌های راه زندگی در پیچ و تاب‌ها بیان می‌شود. آن نشان‌هایی که حافظ به زیبایی گفت:
از امتحان تو ایام را غرض آن است / که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۷ مطلب با موضوع «روزنوشت های یک مهندسِ دانشجو روزنامه نگار» ثبت شده است

چند روزی گذشته است از روز مادر و تب و تاب تبریک ها، اما به راستی چه هدیه‌ای جبران چند دقیقه عمر مادر است؟
گاهی عشق مادری، یک مادر را سال‌ها کنار مزار فرزندش نگه می‌دارد.
اینجا آرامگاه «ننه علی» و یگانه فرزند او «قربانعلی» است. بعد از شهادت فرزندش، ننه علی بیش از ۱۷ سال کنار مزار فرزندش زندگی می‌کند.
نه قلم من و نه قلم هیچ کس دیگری نمی‌تواند حقیقت ماجرای عشق مادری چون ننه علی را به خوبی روایت کند و با خود می‌گویم این عشق مادری چیست که چنین مادر را بی تاب فرزند می‌کند؟
شب‌ها تا صبح بر بالین کودکش شب را سحر می‌کند.
آنچه خوب است، مادر ابتدا برای فرزندش طلب می‌کند.
اولین کلمات کودکش را می‌شنود و اولین کسی است که گنجینه واژگان کودک را غنی می‌کند.
و اما جنگ با دل مادران ایران ستیز کرد و دل هایشان را نا آرام...
پای حرف مادران ‌شهید نشسته ام، یکی می‌گفت روز تشییع فرزندم، اشک نریختم، چون وصیت کرده بود در غم من اندوهناک نشوید و من در عجب بودم که مادر چه قدرت درونی در کنترل احساساتش دارد...
مادری دیگر از آرزوهای دامادی فرزندش میگفت و شیطنت های آن...
دیگری از شکسته شدن دست همزمان دو پسر شهیدش در دو عملیات جدا میگفت و...

و ننه علی یکی از هزاران مادر زخم دیده از جنگ بود که عشق مادری را عجیب به تصویر کشید...

نمی‌دانم در مقام مادر چه باید نوشت، من که خود مادر نیستم اما می‌دانم آن کس که مادر است، عاشق است و این را از قصه ننه علی آموختم...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۱۶
پرستو مرادی

برگ دوم
«امید دارم باز هم، همه با هم بریم به قله کوه...»

اولین باری بود که به ارتفاعات توچال می‌رفتم. لیدر هم آقای چناری بزرگوار بود. عقب دارها آقای فرهادی منش و دوست ایشان بودند.
آن روز مهربانی را بین بچه‌ها به وضوح می‌شد مشاهده کرد. همان مسلک همیشگی همنوردها را
یکی باتوم خودش را قرض می‌داد و دیگری می‌گفت من یخ شکن اضافه دارم.
سرعت گروه را با کندترین فرد تنظیم می‌کردیم.
می‌خندیدیم و خوشحال بودیم از سپیدی برف و حال خوب
و به راستی «اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد»
قدر اوقات خوب بودن با هم را بدانیم، شاید فرصت تکرار نباشد...
امیدوارم روزهای کرونایی تمام شود و باز با تیم دانشگاه لحظات خوب را تجربه کنیم.

به یاد کوهنوردی در ارتفاعات اُسون، در کنار همنوردهای خوب و حتی همنوردی از سوریه،... ۱۷ بهمن ١۳۹۸

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۱۵
پرستو مرادی

یکی ایستاده
یک نفر سر بر چارچوب در می‌گذارد
آن یکی دست راست بر سر نهاده
آن مرد دست بر سینه نهاده
آن زن به احترام سرش را خم می‌کند
آن یکی...
و اما وجه اشتراک بین همه آن‌ها، اشکهای بی امانی است که بر گونه می‌نشیند درست زمان رسیدن و تماشای گنبد و سقاخانه
اینجا چشم‌ها بیشتر از زبان سخن می‌گویند...

 


هفت روز پیش اینجا بودم و چه زود می‌گذرد این عمر، عکس متعلق به ورودی صحن انقلاب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۹ ، ۲۱:۱۳
پرستو مرادی

سال گذشته چنین روزی بود، طبق عادت از همان صبح جمعه موبایل را روی پرواز گذاشتم و رفتم کلکچال. رسیدم به نورالشهدا، چای را که در لیوان ریختم، نشستم روی نیمکت، خانم کوهنورد کنار دستی من گفت که سردار قاسم سلیمانی را ترور کردند.
گفتم کی؟ گفت امروز صبح.
همان لحظه وارد اینستاگرام شدم که خبرگزاری ها را چک کنم، خبر درست بود.
راستش من خیلی سردار را نمی‌شناختم، اما یک چیز مرا ناراحت کرد، واژه «ترور»!
ترور سردار با سلاح لیزری که از تکنولوژی بسیار بالایی برخوردار بود، طوری که هدف زمانی برای فرار ندارد و بسته به تنظیم شما میزان تخریب هدف تعیین می‌شود. مرا ببخشید از واژه تخریب استفاده کردم، تکه تکه شدن انسان ها شاید حق مطلب را ادا کند. (سال پیش در صفحه قبلی مفصل در مورد سلاح لیزری صحبت کردم).

برگردم سر واژه «ترور»، همین چند جمعه پیش باز یک دانشمند ما را ترور کردند! درست روزها و لحظاتی که ما خوابیم!
برگردیم عقب تر و ترور دانشمندان و دیگر شخصیت های مهم کشور ما، ترور شهید صیاد شیرازی و...!
از نگاه من #ترور نهایت ترس و غیرانسانی بودن را نشان می‌دهد. تو از قدرت نظامی، قدرت علمی و... طرف مقابلت می‌ترسی و با هزاران حربه و نقشه در یک بزنگاه حمله می‌کنی!
فارغ از جناح های سیاسی، ترور در همه جهان محکوم است و ناراحتم که خاورمیانه سالهاست با ترور روزگار سر می‌کند و صبحانه جمعه‌های ما گاه آغشته به تلخ کامی های ترور است.
و ‌شاعر نباید می‌گفت «جغرافیا یک دروغ تاریخی است»، نه سرنوشت ما عجیب گره خورده به جغرافیا!
و قلب من هنوز برای پرواز ٧۵٢ درد می‌کند، خاطرات تلخ چند جبهه ای شدن ما، هنوز اشک و بغض مردمم را در تشییع سردار به خاطر دارم، هنوز تلخی خبر ترور دانشمندان کشورم مرا محزون می‌کند. هنوز اشک‌های مادری در کنار مزار دخترش از مسافران هواپیما را در خاطر دارم. امروز حرفی نداشتم. امیدوارم یک روز جنگ تمام ‌شود، همین...
و هیچ گاه از پشت خنجر نزنیم، ترور خنجر نامردی است با عواقب تلخ ترش.
دنیا گاه‌ عجیب تلخ می‌شود...

 



 

عکس دوم متعلق به روز تشییع سردار قاسم سلیمانی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۹ ، ۲۱:۱۱
پرستو مرادی

»
نمی‌دانم چه شد که در خواب و بیدار و قبل از خوردن صبحانه روز سه شنبه مورخ ٩ دی، بلیط قطار تهران مشهد را برای شب همان روز تهیه کردم، با آنکه روز سه شنبه روز پرکاری بود برای من. شب که شد مصاحبه را برای مدیر ارسال کردم و لپ تاپ را بستم و با عجله لیوان و آبی و کمی خوراکی در کوله گذاشتم و رفتم ایستگاه راه آهن. 

حرکت ساعت 22:50 بود. بار اولم بود که تنهایی مشهد می‌رفتم. راهنمای قطار گفت برو جلو، سالن 7 آن سمت قرار دارد. در نهایت صندلی 44 را یافتم و قطار حرکت کرد. 

صبح ساعت 10:30 که مامور قطار اعلام کرد ما چند دقیقه دیگر در مشهد هستیم. در باورم نمی‌گنجید که من در مشهد هستم. وضویی گرفتم و به راننده تاکسی گفتم بروید حرم. 

از بست طبرسی وارد شدم. کوله پشتی ام را امانات تحویل گرفت. سبک بار بودم و تنها تلفن همراه و یک دفترچه یادداشت در جیب داشتم. لحظه خواندن اذن دخول دیگر اشک امانم نداد «یَرونَ مَقامی و یَسمعونَ کلامی و یَرُدُّونَ سَلامی...: جایگاه مرا می‌بینند و سخن مرا می‌شنوند و سلام مرا پاسخ می‌دهند... ». قدم هایم شروع شد و دیدم ایستاده‌ام در صحن انقلاب و در دلم انقلاب شد.

بعد از نماز ظهر از حرم خارج شدم و کوله ام را برداشتم و رفتم سمت باب الجواد، نمی دانم چرا اما ورود از باب الجواد برای من حس و حال دیگری دارد، آرام آرام باید قدم بزنی تا برسی به حرم، چند صحن را باید رد کنی تا برسی به صحن انقلاب این آماده سازی ورود از باب الجواد را همیشه دوست داشتم و چه زیبا شاعر گفت «باب الجواد راه ورودی به قلب توست/ حاجت رواست هر که از این راه می رود»

حرف های دل را زدم و خداحافظی را خواندم. کوله ام را از امانات گرفتم و باز ایستگاه راه آهن و قطار 341 و حرکت ساعت 19. هم کوپه ای من خانم هما بود، هما استاد ادبیات بود و از عشق مادر کم بینا و پدرش گفت.
و صبح پنج شنبه ساعت 5.20 من تهران بودم. آری همان چند ساعت کوتاه برای من سه سال طول کشید.

این بار حاجتی نخواستم و تنها تشکر کردم که مرا دعوت کرد. گاهی #دیدار برای کمک به توست. گاهی دیدار خودش همان حاجت دل است. گاهی آرام شدن دلت همان استجابت آرزوست. 

می‌دانی چه چیزی را فهمیدم؟ گاهی برای آرام شدن دلت فقط کوله پشتی ات را بردار و برو! آنجا برو که حال دلت خوب می‌شود...

 


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۹ ، ۲۱:۱۰
پرستو مرادی

گاهی خودت را به یک فنجان قهوه تلخ مهمان کن و تلخی‌های زندگی را همانند همین فنجان قهوه سر بکش و پس از آن یک برش گرم و شیرین کیک میل کن و بدان روزهای شیرین در پس تلخ کامی‌ها از راه می‌رسد. زندگی هم تلخ است و هم شیرین و در این بین، این تو هستی که می‌ماند، پس مراقب خودت باش.

امروز خودم را به یک قهوه تلخ و یک برش کیک هویج میهمان کردم و خستگی هایمان را در همان خیابان ولیعصر جا گذاشتم. آدمی گاهی نباید با هزار و یک مخاطب موبایلش به گفتگو بنشیند، گاهی لازم است که موبایلت را روی حالت پرواز بگذاری و با خودت کمی حرف بزنی.

 

 


امروز در کافه نام ساعت ۱۴
راستی تو هم خودت را میهمان می‌کنی؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۹ ، ۲۲:۱۰
پرستو مرادی

سلام مخاطبین خوب من

روزنوشت یازدهم متعلق به دیدن آسمان بود بعد از قرنطینه اول که جواب تست منفی بود. اما روزنوشت امروز متعلق است به قرنطینه دوم که جواب تست کرونای من مثبت شد.

چهارشنبه چهاردهم مهر ماه برای بار دوم دانشگاه مرا قرنطینه کرد. یکی از دوستان آزمایشگاه به کووید 19 مبتلا شد و از آن روز بیشتر بچه ها آزمایشگاه کامپوزیت مشکوک به کرونا اعلام شدند. دوستان اطرافم مسخره میکردند که بابا چیزی نیست. تو کرونا نداری!

تا رسید به روز سه شنبه و اعلام شد که خوابگاه ها گویا به دلیل شرایط بد کشور تعطیل خواهد شد. با خودم گفتم اگر ناقل باشم، این یک زنگ خطر است و صرفا نشستن در اتاق مسئله ای را حل نمیکند و شاید دوستان مجاورم هم تاکنون مبتلا شده باشند. با وجود مخالفت های دوستانم، پا به درمانگاه دانشگاه گذاشتم و تست کرونا را انجام دادم و بعد از آن از خوابگاه خودم به خوابگاه مهرملل نقل مکان کردم که جواب بیاید. این شرط دانشگاه است که از روز تست باید قرنطینه شوید.

 

با خودم می پنداشتم که جواب منفی است و حتی خیلی از وسایلم را برنداشتم.  از غروب همان روز گوارشم بهم ریخت.  با خودم گفتم این اگر عوارض دارو شنبه پزشک باشد که باید تاکنون قطع میشد. فردا هم دوباره علائم تشدید شد، سرگیجه بد زمان مطالعه کتاب و بی حالی بدی را احساس کردم. درد در ناحیه قفسه سینه و کمی سختی تنفس را احساس کردم. باز دوستانم گفتند تلقین میکنی

جمعه شد، باز علائم گوارشی و بی حالی شدت گرفت. تا اینکه غروب روز شنبه طی تماس تلفنی گفتند که تست شما مثبت است!

حال بدی داشتم. آدمی که بخشی از زندگی اش را در خوابگاه دیگر جا گذاشته و بخشی اینجا و حالا قرنطینه تمدید خواهد شد.

به دوستانم که با من تماس داشتند، اطلاع دادم که حتما فردا برای تست مراجعه کنند.

 

صبح یکشنبه، مورخ 20 ام وارد درمانگاه شدم و دکتر مشتی دارو نوشت و گفت برو CT Scan انجام بده که بدانیم ریه هات درگیر هستند یا نه؟!

با خودم گفتم من، بیمار کرونایی کجا بروم؟ اما ناچارم، بیمارستان های قلب و شریعتی اعلام کردند که هفته بعد می توانیم به تو نوبت بدهیم! نهایت بیمارستان ارتش با نرخ آزاد یک سی تی اسکن انجام داد و جواب پرینت شده را دستم داد. اینجا فهمیدم که بیمه های ما به هیچ دردی نمیخورد! اما رفتارهای آدم ها برایم جالب بود در این پروسه:

آنجا به مسئول پذیرش گفتم: من مبتلا هستم! حتما دستان خود را بشویید! گفت: خانم همه اینجا مبتلا هستند.

به صندوق دار گفت: من مبتلا هستم، مراقب باشید! گفت: ممنونم که گفتی!

وارد داروخانه شدم و گفتم من مبتلا هستم! کسانی که آنجا بودند، سریع تا 5 متر از من فاصله گرفتند.

 

یکی از داروها را سه داروخانه ای که رفتم نداشت. بالاخره داروخانه چهارمی داروها را به من داد. آنجا هم گفتم: من مبتلا هستم. مسئول پذیرش نسخه زمان تحویل غذا، به همکارش این امر را سپرد.

 

آنقدر بی جان شده بودم که حد نداشت. خودم را با جواب سی تی اسکن به درمانگاه رساندم و گفت خب، خدا رو شکر ریه شما درگیر نشده، بروید قرنطینه تا 30 مهر! برای بازگشت هم باید یک متخصص داخلی در یکی از همین بیمارستان ها شما را ببیند و گواهی برگشت شما به دانشگاه را بدهد. گفتم متخصصین درمانگاه خودمان کجا هستند؟ گفت: تعطیل است!

 

روانه اتاق قرنطینه شدم. دوستم هم که بعد تست باید قرنطینه میشد، همراه وسایل خودش وسایل مرا آورد. آنقدر بی جان بودم که نای حرف زدن نداشتم. روی تخت افتادم و ساعت 8 شب خوابم برد.

یک دانشجو در کلان شهر تهران وقتی بیمار میشود، چقدر غریب است! باید خودت خودت را جمع کنی. باید به تنت با وجود تمام رعایت ها و اطلاع بخشی ها، نگاه هایی را به جان بخری.

تازه فهمیدم آن بیمار کرونایی دوشنبه هفته پیش در بیمارستان شریعتی چرا با حال بدش آمده بود سی تی اسکن بدهد! متاسفانه این هم از مدیریت نادرست خدمات درمانی ماست برای مراجعین کرونایی.

هزینه تست از طرف دانشگاه برای من دانشجو خوابگاهی رایگان بود، اما با خودم گفتم یک فرد با درآمد ناچیز اگر این روزها مبتلا شود، فقط اگر ابتلایش خفیف باشد باید حدود 700 تومن خرج کند تا بداند آیا مبتلا هست و دقیقا بیماری تا کجا پیشرفت کرده؟! حالا دیگر آنهایی که بستری و ... میشوند، بماند! دلم برای جامعه خودم به درد آمد.

 

راستی این را بگویم که من خیلی رعایت میکردم اما کرونا یقه مرا هم گرفت. خلاصه به قول دوستی که گفت کسی اگر تابحال مبتلا نشده، خواست خدا بوده است.

 

آن روزهای قرنطینه دیر از خواب بیدار میشدم. رمق خیلی نوشتن نداشتم. رمق مطالعه نداشتم. در آن اتاق قدم میزدم و قدم میزدم. گاهی در چت سر به سر دوستانم میگذاشتم. همسایه ها هم اغلب شب ها چراغ هایشان خاموش بود. از کسی صدایی نمی آمد. جز نگهبانی که یکبار تماس بگیرد، همین!

آن روزها خیلی با خودم مواجه میشدم. از فکرهایم در آن روزهای قرنطینه و زندانی شده به دست ویروسی بنام کووید 19 خواهم نوشت.

30 مهر از قرنطینه خارج شدم، برای احتیاط بیشتر باز هم چند روزی در خوابگاه قبلی خودم را قرنطینه کردم. کرونا واقعا مرا بدن مرا ضعیف کرده است، اما من به روزهای قوی آینده امیدوارم.

 

مراقب خودتان باشید.

ارادتمند: پرستو، دانشجوی دکتری مهندسی در ایران

 

تجارب این روزها را در صفحه اینستاگرام خودم منتشر کردم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۹ ، ۲۱:۴۸
پرستو مرادی

روزهایی پیش می‌آید که تمام شاخ و برگ های وجودت در برابر مرارت های روزگار خشک می‌شود و ریشه‌هایت شروع به تخریب شدن می‌کنند، درست مثل این گل.

این گل روزهایی سر به فلک کشیده بود و قد می‌کشید و دلبری می‌کرد. بانگ تعطیلی خوابگاه به دلیل کرونا را در اسفند ۹۸ که زدند، دوستم به دلیل آنکه این گل به جابجایی حساس است، آن را در طشت آبی نهاد و رفت.
ما رفتیم به امید یک یا دو ماه دوری و بعد برگشتن، اما ماه سوم رسید، ماه چهارم، ماه پنجم و ماه ششم و این گل خشک شد.
ششم مرداد که مرا در خوابگاه خودم قرنطینه کردند تا زمان جواب آزمایش کرونا، نمی‌دانم یکباره امید در دلم مُرد. اصلا حالم با خودم یار نبود. از خوابگاه کامروا نقل مکان کردم به خوابگاه خودم و اتاق را که باز کردم گل‌های طرح بیدی خودم خشک شده بودند، یکباره یاد گل دوست افتادم. در اتاق شان را باز کردم. خشک بود و ریشه هایش در حال خراب شدن، تنها انتهای شاخه‌ها و آخرین سربازهای سبز هنوز رمقی داشت و یکی از ریشه‌ها زنده بود.
گلدان را بیرون آوردم و روی میز نهادم و قیچی را برداشتم و شروع به قلمه زدن کردم، ریشه‌های خراب را دور ریختم و ریشه سالم را کمی در خاک نفس دادم.
گلدان را به همراه قلمه های جدید روی میز اتاق خودم نهادم و حالا من بودم و او، تنها موجودات زنده خوابگاه. حالم را خوب کرد. این گل یادم داد که امید در شرایط سخت است که آدمی را نجات می‌دهد.
حالا این گل در حال رشد است و قلمه های زده ریشه زده‌اند و آماده انتقال به خاک شده‌اند.

خلاصه کنم کلام را، امید و امید بزرگترین نعمت است، طوری که حتی خدا ناامید را گمراه خوانده است (قَالَ وَمَنْ یَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ / آیه ۵۶ الحجر).

آموختم که ریشه های خراب درون را باید دور ریخت، هر چند درد دارد اما شاخه‌های زرد را باید قلمه زد که هنوز فرصت حیات دوباره و رشد باقی است و باید تا آخرین لحظه امید داشت.

به امید روزهای سبز 🍀☘️🌱

 

گل پس از قلمه زدن و حیاتی دوباره

 

روزهای خشک شدن گل در تطعیلات کرونا


پ. ن: البته یکبار در خرداد زمانی که برای برداشتن وسیله هایم آماده بودم، به این گل آب دادم، یعنی حدود چهار ماه بعد از تعطیلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۵۳
پرستو مرادی

جمعه شد و وضعیت فاضلاب آشپزخانه به افتضاح کشیده شد.  مجبور شدند از بیرون نیرو تعمیر بیاورند. بالاخره ماجرای فاضلاب در واحد ما حل شد اما دردسر جای دیگر شروع شد. زمانی که من آشپزخانه را شستم. فاضلاب واحد 3 درست دو طبقه پایین تر افتضاح شد و آب وارد تمام اتاق بچه ها شده بود و من اطلاع نداشتم. خودم به شخصه ناراحت شدم از وضعیت کهنه بودن ساختمان و این روزگار دانشجویی.

در انتظار گذشت روز جمعه، هشت صبح روز شنبه، 11ام مرداد زنگ زدم آزمایشگاه و هنوز خبری از جواب نبود. گفتند 12، 12 زنگ زدم گفتند سیستم قطع است و گفتند شما که این همه صبر کردید، تا فردا هم روی آن!

نمیدانم گفتن این عبارت برای آن خانم چقدر راحت است، اما برای منی که نمیدانم ناقل بودم یا نه؟ مبادا به کسی آسیب زده باشم و اینکه کلی کار انجام نشده دارم و در انتظار اتمام این برزخ هستم، انتظار کشنده شده است. ناراحت میشوم و قطع میکنم. تا فردا...

8:30 امروز زنگ زدم، گفتند: منفی است!

آنقدر خوشحال بودم که پس من ناقل بیماری به هیچ کسی نبودم. به هیچ کس.  با تمام شوق تمام اتاقم را مرتب کردم.  رفتم آزمایشگاه برای پرینت کتبی یا ارسال جواب برای ارائه به دانشکده و انجام کارها

آب سردی بود بر پیکرم که کارمندها رفته بودند. کار مجوز ازمایشگاه من هم نمیدانم به کجا کشیده و در انتظار فردا هستم. یک مهر و یک تایید برای اتمام کارهای نیمه تمام و مانده ام این همه تعطیلی کرونا بس نبود که باز دانشگاه تعطیل شده!

در این افکار ناخوداگاه از این کنار گل های دانشگاه عبور میکنم، آسمان را نگاه میکنم و لبخند میزنم. میبینم اصلا یادم رفته بود من یک هفته انتظار قدم زدن زیر این سقف آبی را می کشیدم.

در تمام این روزها فقط به این فکر میکردم که چقدر حتی در همین شرایط رعایت پروتکل ها نعمت داریم و خود نمیدانیم. حتی قدم زدن با رعایت فاصله خودش نعمتی است که برخی سالهاست شاید از آن بی بهره هستند.

جواب آزمایش من منفی بود اما درس های خوبی آموختم که به زودی خواهم گفت...

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۴۳
پرستو مرادی

بیدار میشوم و حین خشک کردن صورتم نگهبانی شیفت امروز سر میرسد و در باز میکند و عقب میرود و از آن دور میگوید که مسئول خوابگاه ها گفته حال عمومی ات را جویا شوم. غر میزند که ببین مجبورم کردی این همه پله به خاطر تو بیایم بالا! 

گفتم زنگ میزدید به واحد! گفت گفتم شاید خوابی.

گفت کلی آدم را به هول و ولا انداختی و ... .

خواستم بگویم ببخشید ویروس ها و گلودردها از من اطاعت نمیکنند...

گفتگویی میکنیم و میرود و بعد از چند دقیقه خدمه را مبینم که میخواهد وارد سوئیت شود برای تمیز کردن! از دور میگویم بروید بیرون، من اینجا قرنطینه ام. اگر به شما چیزی بشود، مسئولیتش با من است. میگوید تمیز کنم! گفتم نمیخواهد. خودم تمیز میکنم. 

او هم میرود.

من می مانم کلی پیگیری اینکه آقا شوفاژخانه را روشن کنید. آقا پمپ آب را روشن کنید و ...

ظهر میشود و باز هم امروز رئیس بخش مهندسی مواد مثل دیروز زنگ میزند و احوال مرا میگرد. مادرشان از آن سوی تلفن برای من آرزوی عاقبت بخیری میکنند و میگوید انشالله خدا بخت خوبی به تو بدهد. تماس که قطع میشود. حالم خوب است. انگار انرژی کلام آن مادربزرگ و دغدغه مندی استادم بر جانم می نشیند و دیگر غربت این حبس شدن را فراموش میکنم و به راستی صدای انسان ها خودش جزئی از شریان های زندگی است.

از صبح هم درگیر ثبت پروپوزال هستم. یکباره دوست قدیمی زنگ میزند که من آمدم خوابگاه و طبقه دوم هستم. خوشحال میشوم و انگار جان در این ساختمان آمده. به او می گویم من قرنطینه هستم. بعدا میبینمت از دور. مراقب خودش باش.

 

امشب برخلاف دیشب نمیترسم. هرچند کسی در واحد نیست. اما از اینکه آدمیزاد دیگری در این ساختمان نفس میکشد خوشحالم و آرامم.

روز دوم قرنطینه من در محدوده اتاق سپری شد، اما با حال روانی اندکی بهتر...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۵
پرستو مرادی