سفر به حرم جانان
»
نمیدانم چه شد که در خواب و بیدار و قبل از خوردن صبحانه روز سه شنبه مورخ ٩ دی، بلیط قطار تهران مشهد را برای شب همان روز تهیه کردم، با آنکه روز سه شنبه روز پرکاری بود برای من. شب که شد مصاحبه را برای مدیر ارسال کردم و لپ تاپ را بستم و با عجله لیوان و آبی و کمی خوراکی در کوله گذاشتم و رفتم ایستگاه راه آهن.
حرکت ساعت 22:50 بود. بار اولم بود که تنهایی مشهد میرفتم. راهنمای قطار گفت برو جلو، سالن 7 آن سمت قرار دارد. در نهایت صندلی 44 را یافتم و قطار حرکت کرد.
صبح ساعت 10:30 که مامور قطار اعلام کرد ما چند دقیقه دیگر در مشهد هستیم. در باورم نمیگنجید که من در مشهد هستم. وضویی گرفتم و به راننده تاکسی گفتم بروید حرم.
از بست طبرسی وارد شدم. کوله پشتی ام را امانات تحویل گرفت. سبک بار بودم و تنها تلفن همراه و یک دفترچه یادداشت در جیب داشتم. لحظه خواندن اذن دخول دیگر اشک امانم نداد «یَرونَ مَقامی و یَسمعونَ کلامی و یَرُدُّونَ سَلامی...: جایگاه مرا میبینند و سخن مرا میشنوند و سلام مرا پاسخ میدهند... ». قدم هایم شروع شد و دیدم ایستادهام در صحن انقلاب و در دلم انقلاب شد.
بعد از نماز ظهر از حرم خارج شدم و کوله ام را برداشتم و رفتم سمت باب الجواد، نمی دانم چرا اما ورود از باب الجواد برای من حس و حال دیگری دارد، آرام آرام باید قدم بزنی تا برسی به حرم، چند صحن را باید رد کنی تا برسی به صحن انقلاب این آماده سازی ورود از باب الجواد را همیشه دوست داشتم و چه زیبا شاعر گفت «باب الجواد راه ورودی به قلب توست/ حاجت رواست هر که از این راه می رود»
حرف های دل را زدم و خداحافظی را خواندم. کوله ام را از امانات گرفتم و باز ایستگاه راه آهن و قطار 341 و حرکت ساعت 19. هم کوپه ای من خانم هما بود، هما استاد ادبیات بود و از عشق مادر کم بینا و پدرش گفت.
و صبح پنج شنبه ساعت 5.20 من تهران بودم. آری همان چند ساعت کوتاه برای من سه سال طول کشید.
این بار حاجتی نخواستم و تنها تشکر کردم که مرا دعوت کرد. گاهی #دیدار برای کمک به توست. گاهی دیدار خودش همان حاجت دل است. گاهی آرام شدن دلت همان استجابت آرزوست.
میدانی چه چیزی را فهمیدم؟ گاهی برای آرام شدن دلت فقط کوله پشتی ات را بردار و برو! آنجا برو که حال دلت خوب میشود...