نشانِ راه

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

نشانِ راه

نشان را علامت و نشانه معنا کرده‌اند. در اینجا نشان‌های راه زندگی در پیچ و تاب‌ها بیان می‌شود. آن نشان‌هایی که حافظ به زیبایی گفت:
از امتحان تو ایام را غرض آن است / که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

میروم دانشگاه، کوله ام روی دوشم است. اول میروم کتابخانه برای پیگیری وضعیت  اینترنت خوابگاه که کسی نیست پاسخگوی ما باشد. می نشینم طبقه دوم و چند نرم افزار دانلود میکنم و بعد میروم ساختمان مرکزی و به معاونت پژوهشی از این وضعیت گلایه میکنم. بعد میروم خوابگاه اول خودم که کمی وسیله بردارم.  یکبار زنگ میزنند که خانم مرادی مگر اینترنت چه مشکلی دارد؟ (از مسئولین سایت خوابگاهی است)

وسیله هایم را برمیدارم و میروم خوابگاه که مسئولین سایت سر میرسند. جالب است که خودشان به سختی به اینترنت وصل میشوند. بعد در صورت جلسه از سرعت خوب نت می نویسند و اشتباه تایپی دانشجو!(چون یکی از دانشجوها به جای acc2 در ادرس مینوشته acc )، میگویم ایشان اشتباه نوشته بود، خب خود شما چرا یک ربع است که وصل نمی شوید؟! 

آنها هم گلایه داشتند که کار در حیطه ما درست انجام میشود و این مشکل از بخش دیگر است و سالهاست که اینترنت دانشگاه ما خوب نیست و جالب است که رئیس بالادستی گفته پاسخ دانشجو را در ساعت غیراداری ندهید و همین شده بود که تمام آخر هفته قبل ما اینترنت نداشتیم.! بله خوابگاه دانشگاه رتبه دوم کشور با چنین معضلاتی دست و پنجه نرم می کند. اینجا بچه ها نه تلوزیون دارند و نه اینترنت درست و حسابی. مجبوریم که بسته اینترنتی بخریم برای امورات دانشگاهی خویش و مسئولان هم ما را فقط به هم پاس میدهند و مشکلی حل نمی شود...

خلاصه نمی دانم کی قرار است وضع اینترنت در این دانشگاه تربیت مدرس درست شود؟ و کی قرار است کسی کارش را درست انجام بدهد؟

 

خدا عاقبت ما را ختم به خیر کند...

بعد ظهر هم دو ساعت از دانشگاه از راه دور به سیستم من وصل شدند و اخرش هیچ که هیچ!

امروز برای بار اول با دانشجویان ساکن سوئیت بیش از سلام، همکلام شدم.  همگی این سه نفر دانشجویان کارشناسی ارشد هستند که آمدند پرونده کارشناسی ارشد خود را در این روزهای کرونایی ببندند. دو نفر مهندسی پلیمر و دیگری مهندسی ژنتیک و من دکتری مهندسی مواد. ولی اصلا احساس نمیکنم که بزرگ هستم. نمی دانم چرا...

بگذریم امروز، خیلی پر بازده نبود. انقدر آب سرد نوشیده بودم که گلو درد گرفتم و تا ساعت ها فکر میکردم من کرونا گرفته ام.... استرس بیماری از خود بیماری کشنده تر است.

و البته عصر باز نت قطع شد تا ببینیم فردا چه میشود...

شما مراقب خودتان باشید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۵
پرستو مرادی

صبح میشود و کوله ام را می اندازم روی دوشم و میروم سمت کلکچال و هدفم این است که اولین صعود انفرادی خودم را به این قله انجام دهم. نمی دانم از پس آن بر می آیم یا نه. 

 

کمی بالاتر از ایستگاه 1، هدفونم را روی گوش هایم می گذارم و قصه جنوبگان را گوش میدهم جایی که هنری ورزلی می گوید: «هدفت را دنبال کن و هدف فتح یک منطقه جغرافیایی نیست» ساعت 8:30 میرسم به نورالشهدا، این اولین بار است که اینقدر زود میرسم به نورالشهدا، و عجیب شلوغ بود. عرض ادبی میکنم به شهدای گمنام و نگاهی به قله میکنم و بسم الله می گویم و میروم. 

حوالی ساعت 9:30 میرسم به سه راه کلکچال. همیشه این موقع ما تازه نورالشهدا بودیم. اما الان من در سه راه هستم.  کمی آب می نوشم و تکه خیار و میروم برای صعود به قله. به حوالی خط الراس که میرسد، نفس کم می آورم و می نشینم که نفسی تازه کنم. باز ادامه میدهم و ساعت 10:45 میرسم به قله...

باورم نمیشود که تنهایی به قله آمدم. می نشینم روی یک صخره و خودم را به یک چای گرم و نان محلی دعوت میکنم. دارم یاد می گیرم از تنهایی خودم لذت ببرم. دارم خلأهای این چنینی را پر میکنم که زمان انتخاب همنورد راه یا زندگی، او را فقط برای ایجاد حالی خوب تر انتخاب کنم نه برای غلبه بر ترس های تنهایی خویش، چرا که اعتقادم این است که زمانی که از تنهایی خویش لذت بردیم، انگاه انتخاب های عاقلانه تر داریم.

کمی روی قله چشم هایم را می بندم و می خوابم و بعد از سمت پیازچال برمیگردم. در راه با آقای اکبر حسین یزدی، یک کوهنورد مسن هم مسیر می شوم. می گوید چرا از آب چشمه برنمیداری؟ گفتم هم دور چشمه شلوغ است در این شرایط بیماری کرونا و هم اینکه من فعلا ذخیره آب دارم. با او هم مسیر می شوم، مسیرهای توچال را نشانم می دهم و از نکات کوهنوردی می گفت.

به برج که می رسیم از هم جدا می شویم و من می روم نورالشهدا که نمازی بخوانم و غذایی بخورم و بعد فرود نهایی. در تعجب بودم که در این شرایط بیماری کرونا، چرا اینقدر برج کلکچال شلوغ است. با رعایت فاصله اصلا در برج توقف نکردم. و در نهایت سالار عقیلی گوش میدادم و می آمدم پایین که ساعت 15 رسیدم ابتدای پارک جمشیدیه

روز خوبی بود. روزی که توانستم بر ترس دیگری در درون خودم غلبه کنم و چون کودکی آواز بخوانم و بتوانم از تنهایی خویش لذت ببرم.

به امید روزهای بهتر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۳۲
پرستو مرادی

روز سوم میشود، قبل مسواک زدن اول لپ تاپ را روشن میکنم. هنوز کلی برنامه مانده که باید نصب کنم و کارهایم را راه بیاندازم.

آفیس که نصب میشود، چند کار اداری ام را راه می اندازم و همچنان تا 6 غروب درگیر نصب و ریمو نرم افزار هستم. برخی از این نرم افزارها لعنتی ها بد طولش میدهند.

میزنم بیرون، حتی یک دمپایی برنداشتم از خوابگاه قبلی و  باید بروم حمام، اما دمپایی نیست. حمام ها در زیرزمین قرار دارد. عجیب است که  این 6 طبقه در واحدهایشان حمام ندارند. یاد سال اول کارشناسی می افتم و حمام های چندتایی انتهای راهرو خوابگاه فاطمیه.

خدایی حمام در خانه و دم دست نعمت است. قدرش را بدانید.

در راه پادکست خوبی را به توصیه دوستی گوش میدهم در خصوص سفر به قطب جنوب (بعدا ماجرایش را می گویم). یک جایی گوینده پادکست (علی بندری) میگوید: «ارنست شکیلتون در کتاب قلب جنوبگان گفته است که انسان ها به دلایل مختلفی وارد فضاهای خالی جهان میشوند، بعضی هایشان فقط به عشق ماجراجویی به این کار برانگیخته میشوند، بعضی ها عطش شدید علمی دارند، بعضی دیگر هم راه های رفته را با وسوسه صداهای کوچک، جذابیت رازآلود نشناخته ها درک میکنند» در حال شنیدن این حرف ها نمیفهمم کی میرسم انقلاب.

پیاده میروم انقلاب برای خریدن کتاب و دمپایی و ... . انقلاب هم شلوغ بود، اما نه به شلوغی و صفای همیشه. با اینحال هنوز برخی کرونا را باور نداشتن. با اینکه دولت تعطیل کرده تهران را این یک هفته، برخی یخ در بهشت مینوشند و دخترهای نوجوان همدیگر را به آغوش میکشند و همدیگر را میبوسند.

راهم را کج میکنم و منتظر اتوبوس معین-والفجر می مانم. که البته معین-امام خمینی می آید، راننده می بیند من سوار نمیشوم، میگوید بیا بالا امیرآباد میروم!

سوار میشوم. اتوبوس خلوت است. خلوتی این ساعت اتوبوس نشان میدهد کرونا واقعا مردم را چقدر از هم دور کرده است. همیشه این ساعت کیپ تا کیپ اتوبوس پر بود و تو له میشدی لابلای جمعیت.

میرسم خوابگاه، همه چیز رو با آب و کف میشورم. خدا رو شکر که کتاب خودش جلد نایلونی داشت.

و میروم برای ادامه نصب ها و نوشتن این خط ها...

هنوز یک دانشجوی دکتری مهندسی درگیر تهیه امکانات است. امکاناتی که در خوابگاه خودش داشت، اما آنقدر نگهبانی گفت در برداشتن وسیله هایت عجله کن، بیشترش در خوابگاه ماند. حال بخشی از زندگی من اینجاست، بخشی در خوابگاه قدس 3 و بخشی در خانه پدری

دانشجوهای بومی تهران واقعا باید قدر خانه را بدانند که آوارگی حس خوبی نیست...

و دلم میخواهد بگویم: لعنت به کرونا...

من دلم دوستان خودم را میخواهد و اتاق خودم را....

دلم تنگ است و باید عادت کنم به این شرایط که هر بار یک چیز کم دارم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۷
پرستو مرادی

صبح میشود و این دومین روز از روزهای من در خوابگاه کامروا و اسکان موقت است. دیر از خواب بیدار میشوم و یک چای دم میدهم و مینشینم وسط وسایل و صبحانه میخورم و منتظرم اتاق ضدعفونی شود.

بعد رفتن خدمه خودم، برخی جاها را باز دستمال میکشم. دکور اتاق را کمی تغییر میدهم و میز را رو به دیوار قرار میدهم که نزدیک پریز برق قرار بگیرد.

تا ساعت 12 درگیر اتاقم و چیدن وسایل.

 بعد مینشینم پای کارهایم که می بینم لپ تاپ مدام ارور میدهد، چهار ساعت تلاش میکنم و می‌بینم فایده ای ندارد.

عازم دانشگاه میشوم که از بازارچه آن یک سی دی ویندوز بگیرند و خوشحالم که بازارچه مثل کارمندان دانشگاه تعطیلی غروب هنگام ندارد.

یک دوست قدیمی را میبینم و کمی درد و دل میکنیم. با فاصله نشستیم که پروتکل ها رعایت شده باشد.

دو دانشجو ممتاز دکتری فنی مهندسی کنار هم نشستن و از شرایط حاکم بر جامعه گله مند هستند. یکی تازه فارغ التحصیل شده و دیگر که من هستم در ابتدای مسیر رساله قرار دارد.

میرویم خرید انجام بدهیم. او میرود به خوابگاه خودگردان در تهران که هیچ پروتکلی آنجا رعایت نمیشود و اتاق ها 8 یا بیشتر است و من می آیم به خوابگاه خودم و هنوز در این فکرم که کجای مسیر ما اشتباه بوده است؟

برمیگردم که ویندوز عوض کنم و ببینم با این لپ تاپ چه میشود کرد که در اوج کار دست مرا در پوست گردو قرار داد و تا ساعت 1 شب درگیرم با او...

 

خیابان منتهی به درب جنوب دانشگاه، داشتم میرفتم سی دی ویندوز بخرم از بازارچه دانشگاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۰۰
پرستو مرادی