نشان را علامت و نشانه معنا کردهاند. در اینجا نشانهای راه زندگی در پیچ و تابها بیان میشود. آن نشانهایی که حافظ به زیبایی گفت: از امتحان تو ایام را غرض آن است / که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد
یک سالی میشود به وادی کوهنوردی پا گذاشتهام، هر روز بیش از دیروز عاشق ترم میکند و یادم میدهد که یک کوه به تنهایی چطور میتواند هر بار رخ نمونی زیباتر از قبل به من نشان دهد و قصه تکراری شدن دلبر را نقض کند.
این بار در مسیر قله دارآباد، صعود از سمت درازلش و سپس فراخ سینه را انتخاب کردیم، ابتدای مسیر درازلش مبهوت این گلهای زیبای در بین سنگریزه های سیاه رنگ شدیم. گلهایی که آرام و با سخاوت به سیاهی سنگ ریزه ها جلوه دیگری بخشیده بودند و در چنین همنشینی مسالمتآمیزی زندگی میکردند.
از خودم پرسیدم، آنانی که به دو میروند تا صعود سرعتی خود را به همه اعلام کنند و عکسی کنار جان پناه قله بگیرند، اصلا چشمانشان لحظاتی میهمان این شکوه میشود؟
لمس این سنگ ها و آهسته قدم برداشتن و نخراشیدن چهره کوه میتواند بارها و بارها ما را عاشق تر و آرام تر کند.
به گمان من، اسطوره های واقعی کوهنوردی همان هایی هستند که زیر بار درک عظمت هستی قامت خم کردهاند و گاه آنچنان آهسته و نجواکنان قدم برمیدارند که پروانه نشسته بر گلهای کوهستان پریشان حال نشود. آنهایی که وقتی کنارشان قدم میزنی بجای دوربین موبایل شان، از دوربین چشمان و کلام شان هستی را برایت معنا میکنند. آنهایی که به میزان کاهش یا افزایش زمان صعود نمی اندیشند و اندیشه شان تنها در درک وسعت بی کران این همه زیبایی آفرینش غوطه ور است.
و خدا را شاکرم و خوشحالم بارها در مسیر صعود و فرودها به کوهنوردهایی برخوردم که زیبا نگاه کردن به جهان را به من آموختند. آنهایی که در خلوت خویش عجیب با کوهستان نجوا میکردند.
و کلام پایانی، مهم نیست بین سنگ ریزه های سیاه زندگیات قرار گرفتهای، مهم این است که خودت همچون این گل به تنهایی، ظرافت و جلوه بی نظیری به قاب زندگی ات ببخشی؛ چون تو به تنهایی یک جهان را معنا میکنی.
نوزدهمین روز از آذر سال ١٣٧٣ درست زمانی که من یک کودک سه ساله بودم، علی امیری درست در همین نقطه از کوهستان توچال جان خویش را به جان آفرین تسلیم میکند. خانواده علی نیز در سال ١٣٧۵در همین محل که دارای ارتفاع ٣۴۵٠ متر است، جانپناهی برای سایر کوهنوردها میسازند که دیگر هیچ علی یا کوهنورد دیگری بیپناه باقی نماند.
حالا ۲۶ سال گذشته است، اما نام علی، یاد علی در گوشه گوشههای توچال ماندگار شده است و کوهنوردها این مکان را با انگشت اشاره نشان میدهند و میگویند آنجا پناهگاه امیری است و قرار است برسیم آنجا و بعد قله.
وارد جانپناه که میشوی، انعکاس علیهاست که تو را مدهوش یک عشق میکند. زمزمه مادری که میگوید: علی جان! سفرت در سلامت. نگاه پدری که قامت پسرش را میبیند و میگوید: خوش بگذرد بابا. قاب هر پنجره مزین شده به نام علی.
کنار جانپناه آب گوارایی میآید. چشمهها جوشان هستند. برخی این منطقه را سنگ سیاه هم خواندهاند اما در دل خودش چه یادها و چه خاطرهها که ندارد. علی یک روز بیپناه بود اینجا، اما حالا نامش شده جانپناه خیلی از کوهنوردها. آقای حبیبی، همنوردم میگفت که یک شب را آن قسمت بالای جانپناه خوابیده است. وقتی گفتم چه طراحی زیبایی دارد، گفت: ببین تمام پنجرهها نام علی است.
کوهنوردهای دیگر که رسیدند، به سایه پناهگاه پناه بردند و چند دقیقهای به خویش استراحت دادند و سپس دوباره به راه افتادند که به قله برسند.
به همنوردم میگویم: چقدر باید آدمی رفتنش گاهی چنین اسباب رحمت و برکت باشد و چقدر زیباست که گاهی انسانهایی مثل خانواده علی امیری، دردهایشان را به شکوهی زیبا و ماندگار تبدیل میکنند و عشق را در انعکاس هر روز این آفتاب ماندگار.
کوتاه کنم، به گمانم بخشی از من در جانپناه امیری باقی ماند. درست جایی که خورشید خودش را میکشاند به داخل اتاق تا سلامی از جنس آرامش و عشق به ما بدهد.
در تاریخ و افسانه ها میگویند پرندگان و پروانهها به گلبرگهایش بوسه نزدند و لحظهای میهمان نگاهش نشدند. برای همین این گل در بهار پژمرده شد و دوباره در پاییز از لابلای صخره ها سر از خاک درآورد و اما باز در حسرت لمس گونههای پروانه ها پژمرده شد. اینگونه بود که نامش را «حسرت» یا برخی هم «گل بیمنت باران» و برخی دیگر «سورنجان» نهادند.
لابلای صخرهها و سنگهای مسیر قله توچال دیدمش و همتایان دیگرش را هفته پیش در کلکچال. اینبار چون نامش را از دوستی شنیده بودم، خم شدم تا از لبخند رو آفتابش عکس بگیرم و در گوشش نجوا کنم که من هم چون او بهارها و پاییزهای بیشماری است که در حسرت عشق به سر میبرم. آن عشقی که با وجود سمی بودن برخی ویژگیهایم بداند که درونم میتواند درمان باشد. به گل حسرت بگویم که میدانم سمی هستی اما اگر وجود تو را بفهمیم، تو میتوانی بیماریهای زیادی را مداوا کنی، کافی است که تو را در آغوش بگیریم.
پاییز در راه است و چند صباح دیگر این گل پژمرده میشود و باز با شوق دیگری بهار و پاییزهای دیگری را به انتظار یک پروانه مینشیند. هر چه هست یادم داد که عشق را دریابیم و مبادا برسد روزی که زمان بگذرد و حسرتش بر ما بماند. چه کسی میداند بهار آینده آیا پیازچهای در خاک دلمان خواهد بود برای رویش عشق یا نه؟!
اگر گذرت افتاد به این گلها، یادت باشد که بروی عاشقی کنی و در انتظار یک فرصت نمانی که مبادا این انتظار و درنگ بشود حسرت. زمان برای دوست داشتن کم است، درست مثل عمر این گل. پس عشق را به معشوق خویش ابراز کنیم و دوست داشتن را بیان. چه کسی میداند، فردا چه کسی میماند؟
گاهی در زندگی هدف را میدانی، مشکلات راه را هم میدانی اما یک هممسیر یا یک راهنما نیاز داری که تو را به راه بیاندازد و شبیه همان کاتالیزوری باشد که میآید و میرود اما تا نباشد واکنش رخ نمیدهد. هر چند تمام واکنشدهنده و عوامل مرتبط با تو حاضر باشند اما حضور کاتالیزور الزامی است.
مدتها بود روی تابلو من برنامه رفتن به «قله توچال» نوشته شده بود. هم همنورد نداشتم و هم بهدلیل مشکل ارتفاعزدگی و عوارض ریوی در اثر مسمومیت گذشته خود با مواد شیمیایی کمی از صعود به قله مرتفع چون توچال هراس داشتم.
یکی از کوهنوردهای خوبی که میشناسم به من گفتند که من برنامه توچال دارم اگر تمایل دارید با هم این صعود را انجام بدهیم.
گفتم: سرعت من خیلی کمتر از سرعت شما خواهد بود به دلیل هم هوایی. گفتند: ایرادی ندارد، من هم آهسته قدم برمیدارم، من هم مدت مدیدی است که این قله را صعود نکردم و برنامههای دیگر داشتم.
ساعت 6 صبح امروز برنامه صعود از میدان سربند شروع شد. سر وقت و زودتر از من در میدان حضور داشتند. با توقفهای به موقع و بسیار عالی. ساعت 8:30 در پناهگاه شیرپلا بودیم، آنجا با تغذیه خوب یک کوهنورد آشنا شدم و توجه به ذخیره آب همنورد. حوالی ساعت 11 در جانپناه امیری بودیم. آنجا قلههای دیگر را نشان من دادند و با دو کوهنورد اصفهانی نیز هممسیر شدیم. ایستادنهای طولانی ایشان برای رسیدن من و انگیزهبخشی برای رسیدن.
کمتر از ١۰ دقیقه تا قله فاصله داشتم و باد به شدت میوزید و توقف را برای پوشیدن بادگیر لازم دانستند. چند قدم زودتر از من به قله رسیدند و من که به شدت نفس کم آورده بودم، لحظهای سرم را بالا گرفتم و تشویق ایشان را دیدم برای رسیدن من به اولین قله تقریبا چهار هزارمتری و لبخند همنوردهای اصفهانی و ساعت 14:30 رسیدم به قله.
امروز هم یکی از رویاهای من محقق شد و هم خیلی چیزها از راهنمای بسیار خوبم آموختم. توجه به سلامت همنورد، توقفهای بهجا، احترام، انگیزه، آموزش صحیح، نحوه بستن صحیح تجهیزات و از همه مهمتر اعتماد.
این صعود برایم صرفا یک صعود نبود، فهم اهمیت یک همنورد خوب و راهنمای خوب در کوهنوردی و پر از درسهای دیگر بود.
از آقای حبیبی، کوهنورد بسیار خوب و راهنمای امروزم تشکر میکنم که کمک کردند پا را فراتر از ارتفاع ۳۳۵۰ متر بگذارم و بر بام یک قله حدود ۴۰۰۰ متری یعنی توچال بایستم.
یکی گفت «زندگی جدید» یعنی تولد توست؟ یکی گفت ازدواج میکنی؟ یکی گفت مادر میشوی؟ جواب من به همه نه بود! از نگاه من زندگی جدید یعنی: هر کدام از ما یک روزی، یک جایی تصمیم میگیریم که دیگر آن آدم سابق نباشیم. دیگر خودمان را گره نزنیم به باورهایی که از بچگی در ذهن ما قرار دادند. دوست داریم روحمان را پرواز بدهیم سمت رویاهایمان. دیگر دست بکشیم از اینکه بگوییم کاش باز فرصتی بود یا کاش فلانی بود یا کاش...
یک روزی بلند میشوی و بند ناف دلبستگیات را از همه جز خدا قطع میکنی و یاد میگیری تنهایی لذت بردن را و یاد میگیری که میتوانی با تکیه بر خدا به رویاهایت تحقق بخشی و یاد میگیری باز هم مثل کودکیهایت بخندی و دیوانگی کنی. یاد میگیری دلت را نباید به هر لبخندی گره بزنی یا حال خوبت را به الزام حضور کسی بند کنی. آن روز یاد میگیری اگر کسی آمد و عاشقت شد، او را بهخاطر خودش دوست داشته باشی نه برای تحقق رویاهایت، او را برای حال خوبتر دوست داشته باشی.
یک روزی میرسد که باور میکنی باید زندگی را در ابعاد مختلف پیش برد. زندگی فقط تحصیل نیست، زندگی فقط کار نیست، زندگی فقط پدر یا مادر شدن نیست، زندگی چیزی فراتر از اینهاست، زندگی خلق لبخند به روی جهان است و تو هم جزئی از جهانی.
یک روزی میرسد که خودت با خودت خوشحالی. درست روزی که در آینه نگاه میکنی و روی شانه خودت میزنی و به خودت میگویی از پسش برآمدی.
حدود دو سال هر بار به مشکلاتی خوردم. حتی نمیتوانستم پروپوزال دکتری را ارائه دهم، آن هم من، دانشجوی ممتاز گروه سرامیک، اما بالاخره یک روز تمامش کردم تمام این حال بد را و حتی روز دفاع پیشنهاده داور تبریک گفت به ایده من، ایده بسیار سخت من که بسیار هم دوستش دارم. روزهای سختی سپری شد، اما خیلی چیزها آموختم، عصاره آن روزها این است «کودک درونت را سرکوب نکن، بالغ درونت را تصمیمگیرنده بگذار و عاقل درونت را رشد بده و در نهایت با کسی باش که، جایی برو که، حرفی بزن که، انتخابی بکن که، کاری بکن که حال دلت و حال دل اطرافیانت خوب باشد، زندگی همین ثانیههاست که میگذرد، همین».
یک روزهایی آدمی خودش میماند و خودش. کسی نیست که با او حرف بزند یا کسی نیست که با او جادههای طولانی را قدم بزند. کسی نیست که اشکهایش را روی شانه او میهمان کند. برای همین آدمی باید #تنهایی را یاد بگیرد. منظور من این است که با خودش در خلوتش حالش خوب باشد. میفهمی؟ منظورم این است که لبخندهایش را به وجود کسی جز حضرت خالق گره نزند.
سوم مرداد که کولهام را روی دوشم انداختم، فکر نمیکردم که از پسش بربیایم. منظورم اولین صعود انفرادی به قله کلکچال است. اما باید یاد میگرفتم که آیا میتوانم از مسیری که روزی با بهترین دوستانم از آنجا عبور کردهام، حالا به تنهایی عبور کنم یا نه؟ یا هنوز برای حرکت از درون متصل به غیر هستم یا نه؟ پا در مسیر گذاشتم و زودتر از همیشه در قله بودم، نشستم و چای نوشیدم و شهر را نگاه کردم و دیدم میشود از تنهاییام لذت ببرم. از آن لحظه در من #بلوغ دیگری شکل گرفت که آدمها را برای فرار از تنهاییام نخواهم، آنها را برای ایجاد حالی خوب تر برای هر دویمان بخواهم.
این بذر در اندیشهام نهادینه شد که روزگار آزمایش دیگری را بنا نهاد و ششم مرداد مرا به خاطر مشکوک بودن به بیماری #کووید۱۹#قرنطینه کردند. از سختیهایش بگذرم، در این مدت تماس تلفنی استادهایم به من آموخت که زندگی چیزی فراتر از مدرک تحصیلی و سواد آکادمیک است. استادهای عزیزی که همان ساعات اول قرنطینه شدنم با من تماس گرفتند و گفتند روی ما حساب کن، اگر چیزی نیاز داشتی به ما بگو آنقدر شنیدن صدای استادهایم برایم امیدبخش بود که نشستم روبروی لپتاپ و مشغول کارهای رسالهام شدم. احساس ارزشمندی، بالاترین چیزی بود که آن روزها دریافت کردم و فهمیدم جهان تنها با کیفیت روابطش معنای زیبا پیدا میکند.
عصرها تماس تصویری دوست عزیزم به تنهاییام گرما میبخشید و خاطرات را مرور میکردیم که یادمان نرود زندگی در جریان است.
جواب بعد از ۷ روز بهدستم رسید و منفی بود. آن روز که بیرون آمدم، فهمیدم قدم زدن زیر آسمان بالاترین نعمت است. فهمیدم گاهی باید تنهایی را برای این روزها یاد گرفت. فهمیدم اگر کسی دچار تنهایی شد باید به او چه بگویم. آن ۷ روز برای خودش لبریز از زندگی دیگر بود و ممنونم از تمام استادهایم و دوستانم که پشت دیوارهای این ساختمان امید را به روان من هدیه کردند. آن روزها میگفتم میتوانم از پس این تنهایی بربیایم و باز زیر سقف آسمان قدم بزنم. #امید معنای دیگر حیات است. عکس مربوط به اولین صعود به کلکچال
صبح میشود و کوله ام را می اندازم روی دوشم و میروم سمت کلکچال و هدفم این است که اولین صعود انفرادی خودم را به این قله انجام دهم. نمی دانم از پس آن بر می آیم یا نه.
کمی بالاتر از ایستگاه 1، هدفونم را روی گوش هایم می گذارم و قصه جنوبگان را گوش میدهم جایی که هنری ورزلی می گوید: «هدفت را دنبال کن و هدف فتح یک منطقه جغرافیایی نیست» ساعت 8:30 میرسم به نورالشهدا، این اولین بار است که اینقدر زود میرسم به نورالشهدا، و عجیب شلوغ بود. عرض ادبی میکنم به شهدای گمنام و نگاهی به قله میکنم و بسم الله می گویم و میروم.
حوالی ساعت 9:30 میرسم به سه راه کلکچال. همیشه این موقع ما تازه نورالشهدا بودیم. اما الان من در سه راه هستم. کمی آب می نوشم و تکه خیار و میروم برای صعود به قله. به حوالی خط الراس که میرسد، نفس کم می آورم و می نشینم که نفسی تازه کنم. باز ادامه میدهم و ساعت 10:45 میرسم به قله...
باورم نمیشود که تنهایی به قله آمدم. می نشینم روی یک صخره و خودم را به یک چای گرم و نان محلی دعوت میکنم. دارم یاد می گیرم از تنهایی خودم لذت ببرم. دارم خلأهای این چنینی را پر میکنم که زمان انتخاب همنورد راه یا زندگی، او را فقط برای ایجاد حالی خوب تر انتخاب کنم نه برای غلبه بر ترس های تنهایی خویش، چرا که اعتقادم این است که زمانی که از تنهایی خویش لذت بردیم، انگاه انتخاب های عاقلانه تر داریم.
کمی روی قله چشم هایم را می بندم و می خوابم و بعد از سمت پیازچال برمیگردم. در راه با آقای اکبر حسین یزدی، یک کوهنورد مسن هم مسیر می شوم. می گوید چرا از آب چشمه برنمیداری؟ گفتم هم دور چشمه شلوغ است در این شرایط بیماری کرونا و هم اینکه من فعلا ذخیره آب دارم. با او هم مسیر می شوم، مسیرهای توچال را نشانم می دهم و از نکات کوهنوردی می گفت.
به برج که می رسیم از هم جدا می شویم و من می روم نورالشهدا که نمازی بخوانم و غذایی بخورم و بعد فرود نهایی. در تعجب بودم که در این شرایط بیماری کرونا، چرا اینقدر برج کلکچال شلوغ است. با رعایت فاصله اصلا در برج توقف نکردم. و در نهایت سالار عقیلی گوش میدادم و می آمدم پایین که ساعت 15 رسیدم ابتدای پارک جمشیدیه
روز خوبی بود. روزی که توانستم بر ترس دیگری در درون خودم غلبه کنم و چون کودکی آواز بخوانم و بتوانم از تنهایی خویش لذت ببرم.
امروز اتفاقی زمان تماشای استوری های اینستاگرام به نام کوهنوردی برمیخورم که در فرود از قله برودپیک برای همیشه جاویدان شد. کوهنوردی به نام «آیدین بزرگی». نوشته بودند که دست نوشته هایش زیباست. شروع کردم در گوگل سرچ کردن، به نوشتههایش در آخرین صعودش برخوردم و درست پاراگراف آخر مرا متوقف کرد. جایی که او نوشته است:
«ممکن است پس بزنی. بگویی گور باباش. ولی اگر این حس را قبلا تجربه کرده باشی به خودت جسارت میدهی. شاید خودت را گول میزنی. به خودت میگویی حالا تا پای کار برو! حالا تا آنجایش که آسان است برو! بعدش با خدا! اگر خواستی آنجا برگرد! یک راه دیگر هم هست! اصلا بهش فکر نکنی! عکسی از عزیزانت یا خاطره ای خوش را نشان کنی! تا که ترسی آمد آنرا پی بگیری! اما هر کاری هم که کنی آن ترس هست! تا زمانی که با او روبرو شوی! و من هم هنوز کمی این ترس را دارم. می روم با آن روبرو شوم. مطمئن هستم وقتی شروع کنم آن ترس رخت برخواهد بست. چرا که اولین بار نیست که مانند شیطان به جانم افتاده و وسوسه ام می کند! آخرین حملاتم را پیش از عازم شدن می نویسم! رفتن رسیدنی است! هدف قله نیست، هدف جرأت کردن است! »
هدف قله نیست، هدف جرأت کردن است. با خودم این جمله را بارها مرور میکنم و چقدر تعبیر زیبایی است از تمام چالش های زندگی ما. درست جایی که میخواهیم یک رابطه پر از اشتباه را قطع کنیم، هدف قطع رابطه نیست، هدف جرأت تبدیل شدن به آدمی است که قرار است بیشتر خودش را دوست داشته باشد و در واقع خویش را دستخوش تغییر کند.
یا جایی که میخواهیم یک کسب و کار را راه بنداریم، هدف کسب پول نیست، هدف اثبات توانمندی ها و جرات پویایی است.
یا درست لحظهای که باید دست از امیال خودت بکشی و به دیگری بیاندیشی
یا همان نقطهای که جرأت میکنی انصراف بدهی از تحصیل و دنبال علایقت بروی
یا...
و هزاران موقعیت زمانی و مکانی که درون تو قله ای دیده میشود که شرط صعودش یک جرأت و یک خودباوری عمیق است که هدف نیز همین تحقق این حس رویش است.
و به راستی هدف چیزی نیست که با چشم دیده شود، هدف جرأت ایجاد تغییر است و این هدف در قلب و درون آدمی است و تنها خود اوست که عمیقا میفهمد هدف چیست و تمام پیکرش هدف را درک میکند.
آیدین بزرگی در قلب کوهستان به همراه همنوردهای دیگرش پویا کیهان و مجتبی جراهی جاویدان شد و یادداشت هایش معنای شهامت را ادا کردند و به راستی کوهنوردی تنها یک ورزش نیست، بلکه یک سبک زندگی است.
تاریخ صعود بی بازگشت آنها: 25 تیر 1392 از مسیر ایران که این کوهنوردان موفق به گشایش آن شدند.
جمعه قبل به دلیل خستگی همنوردم، از صعود دست کشیدم، اما این جمعه ساعت 5.5 صبح روز بیستم تیر ماه از خواب بیدار میشوم و کم کم آماده یک صعود انفرادی و در واقع اولین صعود انفرادی به قله کرکس یا در گویش آن منطقه کرگز میشوم. این قله با ارتفاع 2959 متر آخرین قله کوهستان الوند در استان همدان و مرز دو شهر اسدآباد و همدان است.
حوالی 7 صبح میرسم پای روستای قاسم آباد، هیچ کس نیست، هیچ کس. بسم الله میگویم و صعودم را آغاز میکنم. کمی جلوتر سگهای روستا به ترتیب شروع به سروصدا میکنند که همه بدانند غریبهای وارد شد و هنوز من کسی را نمیبینم. هوا سرد است. فقط صدای باد و آب میپیچد. به دو راهی میرسم، من مسیر سمت چپ میروم. کمی آن طرفتر زنبورها مشغول تهیه عسل هستند. به ارتفاع بالای 2000 که میرسم، آقای لاکپشت را میبینم. خم میشوم و در چشمانش نگاه میکنم، گویا میگوید: برو! تو در امان و امانی. شاید بخندی اما عجیب آرام شدم. یکباره از دور پسرک چوپانی را دیدم، میدود این سمت و آن سمت کوه، نفسی تازه میکنم و میروم بالاتر. صدایی میشنوم، صدای آواز چند جوان روستایی است که زدهاند به دل کوه. یکباره یکی از آنها از روی هیجان، سنگی را هل میدهد پایین، اگر سه متر آنطرفتر بودم، تمام بود! این دره مستعد ریزش کوه است.
ساعت 10 به قله میرسم، نا ندارم. همان پسرکی که سنگ را هل داد جلو میآید، میگویم: تابلو کجاست؟ جانپناه کجاست؟ میفهمد تازه واردم، میگوید: سلام، بیا این سمت. روی لبه پرتگاه قله ایستاده و میگوید، آن هم جانپناه! آن هم قله و تابلوش که البته دوستانم دورش نشستهاند.
آنجا بود که متوجه شدم، مسیر سمت راست در همان دو راهی مسیر مناسب و سهلتر صعود به این قله است که دو جانپناه در امتداد خود دارد.
نامش را میپرسم، بچه روستای حصار است و نامش سهرابی است. برایم از طبیعت کرکس میگوید و قزل ارسلان خان را نشان میدهد و میگوید: چقدر انگیزه داشتی که تنها صعود کردی، اول فکر کردم آقایی، اما دیدم شما یک خانم هستی. گفتم راستی سنگی را دیگر هل داده، شاید به آن چوپان میخورد، گفت حواسم بود چه کسی پایین است. کسی خیلی از سمت این دره نمیآید.
از خوبی کوه میگوید و عکسی از اردیبهشت این قله نشان من میدهد. میگوید اینجا پر از گیاه دارویی است و تا خرداد روی قله برف باقی میماند. حتما اردیبهشت به اینجا بیایید که یکدست فقط سرسبزی را مشاهده میکند. بعد یک گیاه دارویی از لابلای صخرهها میچیند و میگوید: اگر گفتید این چیست؟ کمی بو میکنم و میگویم، بویش خیلی آشناست و میگویم: آزربه! میگوید لابلای این صخرهها تماما آزربه است. بعد میگوید کوهنوردی و جمع با دوستان از فضای مجازی و ... بهتر است. سنش را میپرسم، میگوید: 22 ساله هستم و وقتی متوجه میشود من 29 ساله هستم، میگوید: اصلا به شما نمیخورد. کمی از مدت زمان کوهنوردی من میپرسد و اینکه برنامه مشخص دارم یا نه.
بعد میگوید: بیایید تا از شما عکس بگیرم. بعد عکس گرفتن میگوید: شما خلاف تمام گروهها از مسیر طولانیتری آمدید، بروید در آن سایه استراحت کنید، کاری داشتید من آنطرف صخره هستم.
گروهی به محض رسیدن من از سمت وهنان میرسد قله، میپرسند؟ صعود انفرادی داشتید؟! میگویم: بله! نگاه معناداری داشتند. هر گروه عکسهایش را میگیرد. بعد از گروه همدانی، یک گروه تُرک زبان هم میرسند که بیشتر کنار تابلوی قله میمانند.
در کنار تخته سنگی مشرف به کوه مینشینم و از مارمولکه فیلم میگیرم و موزیک سکرت گاردن را پخش میکنم و کنج قله چای مینوشم و با خودم در این اندیشهام، چرا یک دختر به خاطر مساحت یک شهر باید از لذت طبیعتگردی تنهایی بزند؟ یا قدم زدن در خلوت خودش؟
بعد بلند میشوم و چند عکسی از گروه تُرک زبان میگیرم. آقای سهرابی هم خداحافظی میکند و میرود و میگوید: اگر کاری داشتید، ما پایین دره هستیم.
همه میروند و من میمانم قله. کم کم آماده فرود میشوم. پایین که میآیم با خودم میگویم، بلوغ همانجایی است که به این نقطه برسی، برای خوب شدن حالت منتظر کسی نمان. شاید هرگز کسی از راه نرسید. اگر به چنین نقطهای برسی که برای خوب شدن حالت نیازمند کسی نباشی، آنگاه اگر کسی هم بیاید حال هر دو ما خوبتر میشود، چون از مرحله خوب عبور کردهایم و اگر من امروز برای حذف تفکری نادرست قدم برندارم، در آینده هم دختر من هم باید در این اندیشه دستوپا بزند.
مادر است دیگر زمان فرود تماس میگیرد، میگویم دارم پایین میآیم. راستی تا چند دقیقه دیگر تا حدود دو ساعت آنتن ندارم. نمیتوانم جواب بدهم، زنگ زدی و گفت در دسترس نیست، نگران نباش.
از بین مارمولکها، پروانهها، پرندگان و ... عبور میکنم، دستانم را در آب چشمه میشویم و خوشحالم تمام شد. ساعت 14 میرسم به ابتدای مسیر. ماشین ندارم، روستاهای قاسم آباد و خنداب را رد میکنم و به سمت شهر حرکت میکنم، ماهیچه پای راستم گرفت و زنگ میزنم به خواهرم که آقای داماد بیاید دنبال من.
این صعود با عبور از سختترین مسیر تمام شد و خوشحال بودم توانستم یکبار در شهر کوچک تنها قدم بزنم، تنها کوه بروم و حالم خوب باشد. کلاهم را روی سرم گذاشتم، موسیقی در گوشم مینواخت و خوشحال بودم از یکی از ترسهایم عبور کردم، ترس شکست از محدودیت کذایی مساحت شهر در راه تماشای شکوه کرکس در خلوت خودم! من این صعود را به عشق صعود و رسیدن به تابلو نرفتم، این قله را رفتم که رویای کودکی من برای ایستادن بر بام کرکس در خلوت اندیشهام خاک نخورد و زیر خوارها اندیشه مانده در قاب اندازهگیری مساحت شهری جان نبازد.
این صعود پر از درس بود برای من، دوستی با طبیعت، دوستی با مردم بومی یک منطقه و لذت بردن از طبیعت در سادهترین شکل ممکن.
نکته: دو سه نفری از دوستان گفتند کار پرخطری کردم. به ویژه یکی از دوستانی که بارها به این قله رفته، از صعود تنهایی من، آن هم از مسیر شمالی و مسیر سخت این قله جا خورد. قبول دارم صعود انفرادی به قلههای اینچنینی خیلی درست نیست، اما من همنوردی نداشتم که بیاید و برای همین بسیار مراقب بودم که آسیب نبینم.
قله کرکسین یا کرکس از قلههای کوهستان الوند واقع در استان همدان به ارتفاع ۲۹۵۹ متر است. قلهای که همیشه وقتی در شهر قدم میزدم دوست داشتم روزی بر بام آن بایستم. با شکوه و منفرد، نامش و اقتدارش را دوست دارم. روز جمعه مورخ ۱۳ تیر ۱۳۹۹ کولهام را انداختم روی دوشم و با علی آقا (خواهرزاده ۱۳ سالهام) عازم روستای قاسمآباد شدیم. صعود ما ساعت ۷ صبح شروع شد. به قدری هوا سرد بود که احساس کردم ابتدای فروردین ماه است. کوه یک تنه مقابل خورشید را گرفته بود. حوالی ساعت ۱۰ آفتاب بر ما تابید. راه را از طریق نمایی که دو هفته قبل از قلهها مجاور نگاه کرده بودم، میرفتم. بدون هیچ رهبری، فقط به سمت قله میرفتم.
این قله همانطور که در تصویر پیداست، دو رأس دارد، بین دو رأس آن یک خطالراس وجود دارد که چون علی آقا دیگر توان نداشت، روی رأس اول و در ارتفاع ۲۷۵۹ متر در ساعت ۱۱ صبح استراحت کردیم و بازگشتیم.
تماشایش کردم و گفتم من بهزودی برمیگردم و از دیواره سنگی تو بالا خواهم رفت و بر بام تو خواهم ایستاد، ای قله باشکوهی که در هر سمت تو یک اقلیم منحصر به فرد داری و صخرههایت زیبا و هر کدام به شکلی جالب هستند و چشمه دامن تو را سبز کرده است.
خوشحالم، هر چند صعود ناتمام ماند. خوشحالم که توانستم یکبار روی قلههای شهر خودم بایستم، قلهای که از کودکی فقط نامش را شنیده بودم. به خودم قول دادهام بازگردم و صعودم را کامل کنم. گاهی زندگی نیز همینگونه است، در لحظه رسیدن باید بهخاطر امری مهمتر دست کشید و باز با توانی بهتر بازگشت.
از اتمام آب زودهنگام به دلیل یک اتفاق، نبود لباس مناسب همراه علی آقا که لباس گرم خودم را به او دادم و ...درسهای خوبی آموختم که گاهی کوهنوردی یعنی از خود گذشتن برای رسیدن