دنبال عکسی میگشتم برای به تصویر کشیدن یک گمشده در اعماق زندگی. بین هزاران عکس گرفته شده، خوردم به این عکس، ابتدای بلوار کشاورز، نرسیده به میدان ولیعصر و جایی برای دستفروشها. دستهایی از دیوار هر یک کتابی به دست و گویا روایت این قصه است که هر یک از ما کتاب زندگی جداگانهای داریم و فصل فصل زندگی ما با دیگر آدمها بسیار متفاوت است. فصلهایی گاه تلخ و گاه شیرین و گاه راکد.
میخواهم یک فصل را امروز ببندم.
در چشمان ساده و صادق او نگاه و آتش گرم دلش را خاموش کرد. آنگاه با خوشحالی از گرمابخشی آینده زندگی خودش سخن گفت... من آن دور ایستاده بودم و صدای لرزیدن عرش را شنیدم.
تنها که شد مقابلش ایستادم و گفتم کمی فاصله بگیر از آدمها، این آدمها هر چیزی دم دستان باشد، در زمان عصبانیت خرد میکنند. خواه دل باشد، خواه یک لیوان شیشهای!
بغضش را نگه داشت و با اقتدار ناشی از اصالت عجیبی گفت: من دل رنجاندن یا نفرین یا سرد بودن ندارم، چون یادم دادند جواب های هوی نیست و برای این دلم را شکستند، اما خندیدم. عتاب کردند اما دعایشان کردم. قهر کردند اما من گل آوردم. به دروغ محبت ورزیدند، صادقانه دوستشان داشتم. تا همین دقایق پیش نگران حالشان بودم، اما یکبار هم نگران من نشدند حتی با آنکه میدانستند ضربان قلبم به شماره افتاد! هربار گفتم مراقب خودشان باشند، اما حتی یکبار نگفتند مراقب خودم باشم. آخر تو بگو، من تا کجا میتوانم مهربان باشم و هی سیلی بزنند به احساسم؟! نه، شاید وقت خداحافظی است. جبران نگفتههایشان، نخندیدنهایشان، صادق نبودنهایشان، دل شکستنهایشان را سپردم به حضرت خالق، او چیزهایی را میبیند که چشمها نمیبینند. چرا که من نمیدانم چرا با من چنین کردند، من جز مقابل دیدگانم را نمیبینم اما او به تمام درون و برون عالم آگاه است و دل خوشم که خدا را دارم.
میخواست برود در ولیعصر قدم بزند، نیم نگاهی به شلوغی میدان کرد و رو به من کرد و گفت: یادت باشد به کسی عشق بورز که از نگاه تو عمق دلت را میخواند. بین تمام شلوغیهایش برای تو وقت باز میکند. دلش حتی برای حال بد تو تنگ میشود. آری دنبال کسی که باشد که مجموع خوب و بدت را بخواهد نه فقط حال خوبت را. حال معشوق باشد، حال دوست باشد، حال آشنا... این قاعده را از من به یادگار نگه دار.
چه با صلابت دور میشد و به گمانم جهان به احترامش ایستادند و یکی از کتابهای دیوار ورق خورد...