نشانِ راه

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

نشانِ راه

نشان را علامت و نشانه معنا کرده‌اند. در اینجا نشان‌های راه زندگی در پیچ و تاب‌ها بیان می‌شود. آن نشان‌هایی که حافظ به زیبایی گفت:
از امتحان تو ایام را غرض آن است / که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

 

لابلای واژه‌های تمام شاعران عاشق، باران جایگاه بارزی دارد. از دیر باز که حافظ می‌گفت «یا رب از ابر هدایت برسان بارانی/ پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم» تا اشعار معاصر  همچون کاظم بهمنی که می‌گوید «زیـر بــاران که به من زل بزنی خواهی دید/ فن تشخیص نم از چهره گریان سخت است»، باران مونس و هدایت‌گر بوده است.


می‌خواهم بگویم، هرگاه عاشق شدی و دلت جایی بند شد، چترت را بردار و بزن به جاده و دور شو از معشوقت و بگذار باران آرام آرام تو را در بربگیرد. بگذار این رحمت الهی بزداید برخی چیزها را و چشمانت را عاشق تر کند. می‌دانی جانم می‌خواهم بگویم، بگذار هستی رنگ دیگری به اندیشه‌ات بدهد.  بگذار بدانی آیا عشق زمینی ات همان نردبان عشق به حضرت محبوب است؟ ببین آیا این عشق تو را آرام می‌کند یا بیشتر ملتهب؟ ببین آیا نگفته‌هایت را می‌فهمد یا نه؟ خلاصه کنم برایت ببین آیا چند قدمی به حضرت محبوب نزدیک‌تر کرده یا دورتر؟

چند سجده شکر بیشتر بجا آوردی بعد از دیدن او؟ چند گل را بیشتر بوئیدی بعد از استشمام عطر حضور او؟ جان کلام، چقدر زنده‌تر شدی بعد از آمدن او؟

این  عکس برای زمانی است که  چترم را برداشتم  و زدم زیر باران در دل شب. تمام محوطه دانشگاه را قدم زدم و قدم زدم و بیشتر عاشق حضرت محبوب شدم که مرا از لبه پرتگاه‌ها بیرون کشیده بود. باران آتش مغزم را فرونشاند و من فهمیدم هنوز خیلی از غنچه‌های باغچه زندگی من شکوفا نشدند و زمان هست و باران رحمت او هست و  من هستم.

شده تو هم یکباره بزنی زیر باران؟

 


#قلم_نوشت #باران #خدا #عشق #شب #خاطرات #زندگی #شعر

 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۹ ، ۲۰:۲۶
پرستو مرادی

کتاب را بستم و گفتم بلند شو برویم، بالاخره یک چیزی می‌شود دیگر، یا سالم می‌رسیم یا  اتفاقی می‌افتد. باید یکبار تجربه کنیم و بشکنیم تابوی ترس مان را. 
رسیدیم ابتدای راه، آفتاب داشت کم کم تاج و تختش را به مهتاب، پادشاه شب تحویل می‌داد. غروبی شکوهمند را در  سرما به تماشا ایستاده بودیم.  به ارتفاع ۲۳۰۰ که رسیدیم، مهتاب سلامی به ما داد. یکباره صدای گله سگ‌ها بلند شد. در چشمانم ترس بیداد می‌کرد.  به او نگاه کردم، گفتم چیزی نیست ما الان به منطقه امن‌تر می‌رسیم، همان‌جا که نور سبز پیداست و اینطور بهم قوت قلب دادیم. 
رسیدیم به مسیر پشتی،  برف تازه باریده بود و سخت‌تر می‌شد حرکت کرد.  مدام به خودمان یادآور می‌شدیم که گرگی نیست و الان می‌رسیم. برای ما که اصلا تجربه  شب ‌گردی را نداشتیم، چنین تجربه‌ای بی‌شک ترس خودش را داشت.

رسیدیم به منطقه امن، خوشحال بودیم، خیلی.  مثل کودکانی که در پوست خود نمی‌گنجیدند روی برف‌های جلو حسینیه رد پاهایمان را جا می‌انداختیم و تا زانو در برف بودیم. از تهران عکس گرفتیم. خوشحال بودیم که یکبار فارغ از تمام حرف‌هایی که می‌گویند: دختر فلان کار را نمی‌کند. وای نروید، حتما یک مرد کنارتان باشد و هزاران سخن دیگر که خودتان می‌دانید،  توانستیم یک شب در میان کوهستان باشیم با وجود شیر آب‌های یخ زده و صد خاطره جالب دیگرش. آن شب فهمیدیم که برخی محدودیت‌ها تنها در ذهن ماست.

می‌خواهم بگویم،  به‌عنوان یک دختر می‌توانید در «مکان‌های خوب» حتی لذت دیدن آسمان شب را به خودتان هدیه دهید و در بند مردسالاری که می‌گویند نباشید و نترسید از شجاع بودن.

و به‌عنوان یک دختر خودتان را گاهی به قهوه‌ای در کافی‌شاپ میهمان کنید و از جنسیت خود خرسند باشید. گاهی ما فقط باید خارج از چارچوب ذهنی جهان را ببینم، آنگاه حال دلمان به‌عنوان یک دختر بهتر است.کافی است یاد بگیریم اول خودمان را قبول داشته باشیم و به دختر بودن خود ببالیم،  آنگاه بیاموزیم نگاهی دیگر به جهان هستی را...
به وقت اولین کوهنوردی در شب در#کلکچال در زمستان ۱۳۹۸ و ممنونم از هیئت #نورالشهدا که ما را در حسینیه اسکان دادند و ما را به دمنوشی گرم میهمان کردند و ما را یاری کردند که بدانیم جهان آنقدرها هم می‌گویند برای دخترها ترسناک نیست.

و ممنونم از همنورد عزیزم که حضورش این تجربه را رقم زد.


 


۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۳
پرستو مرادی

 

در آموزه‌های دینی ما آمده است که «مومن همانند زنبور عسل است»

اگر زنبور عسل را نگاه کنیم روی شاخه‌ها می‌نشیند اما آسیب نمی‌زند. بهترین‌ گل‌ها را انتخاب می‌کند و از پاکی‌ها تغذیه می‌کند. منظم است و کارش تشکیلاتی است. با بوستان هم‌نشینی دارد و با دوستانش برای یک هدف تلاش می‌کند. صبر و ایستادگی دارد تا عصاره گل‌ها را به عسل شیرین و لذت‌بخش تبدیل کند.

گاهی باید مراقب باشیم مبادا رفتار و اعمال ما حتی از یک زنبور عسل هم بازدهی کمتری داشته باشد. مبادا با کسانی نشست و برخاست کنیم که ما را به بیراهه بکشانند. اگر کسی به ما لطفی می‌‌کند، زمان خداحافظی از او، او را نشکنیم.

و به راستی مؤمن کسی است که اینچنین وجودش با کائنات هماهنگ است و نمادی از زیبایی‌های خالق خود، خداست. بی‌دلیل نیست که مؤمن درجه بالاتری از مسلمان دارد.

بیا مثل زنبور عسل به خدا ایمان داشته باشیم

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۹ ، ۱۰:۲۴
پرستو مرادی

دو سال پیش در نمایشگاه بین‌المللی قدم می‌زدم، جویای کار بودم، اتفاقی روبروی غرفه شرکت ملی مس ایستاده بودم و مجله «عصر مس» را ورق می‌زدم، به غرفه‌دار گفتم من می‌توانم با شما همکاری کنم؟ گفت اجازه بدهید، دبیرتحریریه مجله اینجا هستند. یک خانم از بین دیواره‌های غرفه مرا به داخل دعوت کرد و چند سوال  پرسید و کارت ویزیت خودش را داد و گفت: رزومه‌ خودت را برایم بفرست.
حدود ۴ ماه بعد، برای تهیه دو گزارش با من تماس گرفتند. گذشت تا یک روز در خرداد ۱۳۹۸ تلفنم زنگ خورد و دعوت به یک گفتگو برای همکاری.
رأس ساعت ۵ غروب می‌رسم به خانه موزه بتهوون، #کافه_بالا. خانم دبیرتحریریه از بالا سلام می‌دهد و ما می‌نشینیم کنار همین میز و گفت‌وگو شروع می‌شود.

از تفاوت نسخه‌های بیزینس و معمولی واتساپ می‌گوییم و ... و کم‌کم از دغدغه‌های تیم جوان #پایش_معدن_هوشمند می‌گوید و پس از آن از دغدغه‌های محیط‌زیستی خودش. کمی هم از دردسرها و خاطرات روزنامه‌نگاری را مرور می‌کنیم.  دعوت همکاری قبول می‌شود و  کمی از خانه موزه بازدید می‌کنیم و بعد در مسیر از تاریخ می‌گوید.
از آن روز یک سال گذشته است. من تا امروز مدیرعامل خوب مجموعه آقای سیامکی را ندیده‌ام،😎 چون ایران نیستند. اما بیشتر از یک موقعیت شغلی حضوری با ایشان در مورد ایده‌ها و گزارش‌ها صحبت کرده‌ام. مدیریت مجازی عالی این تیم، یادگیری ابزارهای نوین، دغدغه‌مندی ها، حرف درست و مستند را انتشار دادن و... تمام چیزهایی است که در پایش معدن می‌آموزم.

یک روز که از ایرادهای زیاد گزارش‌هایم خسته شدم، گفتم: شما که خودتان بهتر بلد هستید، بهتر است نیروی معدنی جذب کنید. خانم علی‌بیگی همان دبیر تحریریه یاد شده❤️، گفت: می‌توانیم اما این دیگر معنای تیم و نیروسازی نیست!  ما دنبال رشد و ایجاد تیم قوی هستیم. به شوخی گفتند، اصلا ما دوست داریم یک نفر باشد که غلط بنویسد و ما ایراد بگیریم😁.

می‌خواهم بگویم از نوشیدن این چای ☕ و این همکاری خوشحالم. نه به‌خاطر کار، نه! چون با تیمی کار کردم و اگر خدا بخواهد ادامه خواهم داد که بیشتر از آنکه احساس کنم رابطه رئیس و کارمندی بوده، رابطه دوستی و هم‌افزایی است.🌱

و نکته مهم، اگر آن روز جسارت نمی‌کردم و برای کار اقدام نمی‌کردم و مثل خیلی ها فقط در نمایشگاه قدم می‌زدم، امروز این همکاری و آشنایی رقم نمی‌خورد.
آن روز دوستم گفت، پرستو بیخیال، اما من بیخیال نشدم.

دوست من! تو قدم اول را بردار، تو چه می‌دانی سرنوشت چه خواهد شد...

 


 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۴
پرستو مرادی


هر کسی نگاه و نگرشی متفاوت به مفهوم شهادت دارد و همه‌ ما روایت‌های متعددی از جنگ، از رزمنده‌ها، از اسارت‌ها و... شنیده‌ایم. گاه روایتی آکنده از شگفتی و گاه آکنده از غم و اندوه. گاه این روزها هم به‌دلیل ناکارآمدی برخی مسئولان، سخنانی می‌شنوم در باب شهدا که دلم را به درد می‌آورد. می‌دانی چرا می‌رنجم؟ چون از نزدیک غربت و اشک خانواده شهدا را دیده‌ام. از نزدیک دست خط شهدا را خواندم که چه امیدی به آینده کشور داشتند و برای چه رفتند.  من از روی اطلاعات شبکه‌های مجازی و داد و دعواهای حزب‌ها از شهید سخن نمی‌گویم، از شنیدن روایت‌ها از بیان خانواده‌هایشان و ... سخن می‌گویم.

نوجوان که بودم در طرح همکلاسی آسمانی، به خانواده شهدای دانش‌آموز سر می‌زدیم و مستند زندگی شهدای دانش‌آموز شهر خود را تهیه می‌کردیم، گاه روایت‌هایی می‌شنیدیم از نوجوان‌های شهیدی که هم سن‌و سال ما بودند اما نگاهی کلان‌تر از نسل ما به زندگی داشتند و پس از دیدارها، ساعت‌ها در خود فرو می‌رفتیم. اولین پرونده، پرونده شهید «محمدرسول رضایی»، کوچک‌ترین شهید استان همدان روی میز بود تا رسید به شهدای دیگر مثل مجید کرمی، مهرداد صوفی و... .

وارد دانشگاه که شدم، همین طرح را برای شهدای دانشجو شهر محل تحصیل به دانشگاه ارائه دادم و تیم‌های مستندسازی را تشکیل دادیم و شروع به مستندسازی کردیم. رسید به طرح کوله‌بار و عازم جنوب شدم، سال ۱۳۸۹ در منطقه اروندکنار مشغول خدمت‌رسانی به مردم بودیم، حوالی ۱۰ شب بود که مادر شهید گمنامی نزد ما آمد و گفت: «پسرم زمان رفتن گفت ۷ روز دیگر برمی‌گردم و الان ۲۷ سال است منتظرم این ۷ روز تمام شود»! آری قصه شهدای گمنام، روایت غریبی مادر و پدرهایی است که سال‌هاست چشم انتظار قاب در هستند. پدر و مادرها معنای انتظار را بهتر می‌فهمند. انتظار جانکاه است. از آن روز، قصه شهدای گمنام برای من با تمام شهدا فرق کرد، آن‌ها شقایق‌های غریب در زمان هستند که تمام ایران خانواده آن‌ها شده‌اند.

از آن روز نیز برایم خادمین شهدای گمنام قابل احترام بوده‌اند، از جمله هیئت تپه نورالشهدا، هیئتی مردمی که یک شب میهمان‌شان بودم و با مهربانی و فروتنی پذیرای ما شدند. کسانی که حتی نام‌شان را نمی‌دانم، اما ادب و مهربانی آن‌ها در خاطرم همیشه ماندگار است.

اگر روزی کلکچال رفتید، حتما سری به این مکان آرام بزنید، تضمین می‌کنم، یک غروب اینجا دل شما را خواهد برد.

به وقت اول بهار من در تپه نورالشهدا در ۱۸ خرداد ۱۳۹۹

 


 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۸
پرستو مرادی

«تغییر و آغاز دوباره»
گاهی در زندگی‌ همه ما آدم‌ها، روزهایی پیش می‌آید که احساس می‌کنیم باید دست بکشیم از مسیری که می‌رویم و باید تغییری در خودمان ایجاد کنیم. مثلا پیش آمده که بخواهیم دست از یک رابطه بکشیم، دست از یک شغل، دست از یک مقطع تحصیلی و هزاران دست کشیدن دیگر. اما یادمان می‌رود که این دست کشیدن و این دل کندن سختی دارد، راه و طریقه خودش را دارد.

۱۷ام خرداد که در خط‌الرأس یکباره کم آوردم، به خودم گفتم دست کشیدن از خیلی چیزها درست همانند این صعود است، مدت‌ها عادت کرده‌ایم به یک حالت، حالا این تغییر برای ما سخت شده، اما نباید دست بکشیم از مسیر تغییر و به سوی هدف پیش برویم، چون تغییر همیشه نقطه‌هایی از یاس و ناامیدی دارد و ترغیب به بازگشت. در این مواقع باید به خودمان یادآوری کنیم اگر از همین شیب تندی که بالا آمدیم برگردیم، آسیب می‌بینیم، بهتر است، کمی آرام‌تر قدم برداریم و به خودمان اجازه هماهنگ شدن با شرایط جدید را بدهیم تا به مسیر بهتر برسیم. همان‌طور که ما بعد از قله، دیگر به آسانی از مسیر دره پیازچال که گویی بهشت بود، بازگشتیم و کوهنوردهای خوبی را دیدیم که به دانش ما افزودند و اگر تا قله نمی‌رفتیم، لذت چشمه، دره، دیدن آدم‌های جدید و خوب، عطر پونه‌ها و... را از دست می‌دادیم.

جان من! باید یک روز یک جایی از مسیری که مدام در تلاشی خودت را به دیگران اثبات کنی، دست بکشی، باید یک جا قطع کنی این بندناف تعلق به تایید دیگران را، در یک نقطه باید خودت را رها کنی از بند تمام باورهای غلطی که برای خودت ساخته‌ای و یک گوشه دنج باید پیدا کنی و مرور کنی که مبادا در تمام تعلق خاطرهایت تو به تصوری که ساختی دل بستی، نه بدان چیزی که واقعا هست. آری، گاهی فاصله بگیر از همه چیز و همه کس، برو یک جای آرام، درست مثل این قله باشکوه که از آنجا می‌شد شکوه والاتری چون دماوند را دید و آنجا به عظمتی که خدا در تو ودیعه نهاده فکر کن و ببین آیا تو برای همین داشته‌های ناچیز خلق شده‌ای یا هدف از آفرینش تو ایجاد نقشی ماندگار در عالم هستی است؟ یک روزهایی باید خودت باشی و خودت و بنشینی درون خودت را مرور کنی و مسیری که آمدی را ببینی و بپرسی آیا معنای من همین است؟

دعوتت می‌کنم به یک خلوت دل با خودت، به گمانت وقتش نشده کمی با خودت، خودت را مرور کنی و بپرسی «از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟» به وقت اولین صعود در سال ۱۳۹۹ به قله کلکچال با ارتفاع ۳۳۵۰ متر، ۱۸ خرداد ۱۳۹۹

 


 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۴
پرستو مرادی

 

گاهی پیش می‌آید در سختی‌های زندگی و ارتباط با آدم‌ها به چالش‌هایی بربخوری که ندانی با آن‌ها چه کار کنی، می‌افتی وسط ناراحتی‌ها، دل‌شکستگی‌ها، تندی و نامردی‌ها و دنیایی قضاوت کردن‌ها.

آدم‌ها زورگویی که حق آرامش تو را گرفتند و حالا به ظاهر می‌خندند و کارهایشان بر مدار موفقیت می‌چرخد. حالا تو بنشین و غمبرک بزن و بگو فلانی حالم مرا خراب کرد.

نه جانم، بلند شو و کمی فاصله بگیر از این اتفاق‌ها، دور شو. بعد یک کتاب خوب مثل این کتاب «تانگ‌فو روش برخورد با افراد دشوار» را در دستت بگیر و بخوان تا بفهمی کجا به‌راحتی می‌توانستی از مشاجره و ناراحتی‌ها جلوگیری کنی و بجای حسرت خوردن، بیاموزی ادامه راهت را بهتر طی کنی و نگذاری اشتباهی دوباره تکرار شود.

خواندن این کتاب را با متن روانش توصیه می‌کنم. در کنار جملات خوبش، یاد می‌گیری چطور با همدلی کردن از یک مشاجره جلوگیری کنی. یاد می‌گیری زمان صحبت کردن با بچه‌ها خم شوی تا مجبور نشوند با حس ناتوانی و کوچکی با تو بحث کنند. یاد می‌گیری مهم نگرش و واکنش توست در حل رخدادها و تو باید نحوه برداشت خودت را تغییر دهی. یاد می‌گیری وسط دعوا قانون این باشد، توهین ممنوع یا جدایی از هم ممنوع!

این کتاب پر از مثال‌های واضح و عینی است. اگر کسی می‌خواهد راحت‌تر از کنار چالش‌ها عبور کند، در هر پست و سمت و جایگاهی که هست، مدیر باشد یا کارمند، معلم باشد یا شاگرد، پدر باشد یا پسر، مادر باشد یا دختر، دوست باشد یا آشنا، خواندن این کتاب کمکش می‌کند.

من این کتاب را در فیدیبو مطالعه کردم. نوشته سم هورن به ترجمه خوب نفیسه معتکف

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۵
پرستو مرادی

امشب فکرهایم را بیشتر جمع کردم که ببینم ته این قصه خطا رفتن به کجا ختم می‌شود؟

خطا رفتن خودم را میگویم. بالاخره هر انسانی یک جایی میزند به خاکی و بیراهه و باید برگردد و خود را به جاده اصلی برساند.

گاهی لازم است دنبال جاده اصلی برگردیم و پیدایش کنیم، همه چیز را رها کنیم و برگردیم به مسیر زندگی، باید رسید به نقطه عطف و تغییر جهت، درست جایی که پستی های زیادی را متحمل شدیم، حالا باید برویم سراغ یک بلندی از نوع دیگر

بس است دیگر با خطا خیلی داریم از زمان و وجودمان مشق میگیریم، باید دل به خدا بست و دنبال مسیر اصلی رفت.

خدایا! به توکل نام عظمت بسم الله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۲۰
پرستو مرادی

به گمانم گاهی باید بروی

همه چیز را زمین بگذاری و بروی

هیچ گاه هم به عقب برنگردی و تنها به اهدافت بنگری و پیش بروی

گاه ایستادن و تامل کردن و به عقب نگریستن، تنها تو را از خودت دور تر می کند

باید رفت و باور داشت که خدا هست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۲
پرستو مرادی

امروز تاریخی دارد که دیگر هرگز تکرار نخواهد شد.
ایمیلم را ساعتی پیش باز کردم، ۶ ساعت پیش ایمیل رسیده بود با عنوان «#تولدت_مبارک بهترین»، سریع ایمیل را باز کردم.
شوکه شدم. پرستوی سال ۹۸ یک ایمیل تبریک برایم نوشته بود و انتهای ایمیل گفته بود «خیلی دوست دارم وقتی این ایمیل را باز میکنی، واقعا حال دلت عالی باشد ای خود آینده من. تولدت مبارک نازنین من و ای خود پر استعداد من. تو یک قدم از امروز من باید جلوتر باشی
ارادتمند تو، خود گذشته»
خواسته بود نامه اش را در وب سایتم بگذارم. من اینجا جوابش را می‌نویسم. جوابی برای‌ پرستو ۲۸ ساله مینویسم که دیشب تمام شد و به قلب تاریخ پیوست.
پرستو گذشته من، به قول امروزی ها می‌خواهم به تو بگویم دمت گرم! تو معجزه کردی خود گذشته من! 
باورم نمی‌شود وقتی راکت را زمین انداختی از شدت درد دستت، بروی شنا بیاموزی و ترس غرق شدنت را زمین بریزی و بعدش صعود کنی به قله ها و نگذاری درد امان تو را بگیرد.
دمت گرم پرستو ۲۸ ساله ای که رفتی! روزهایی که نفست در ولیعصر گرفت، باز ادامه دادی و ریه هایت را احیا کردی
دمت گرم پرستو قدیمی من! با زبان روزه آزمون جامع خودت را عالی دادی و استاد غایب در جلسه آزمون شفاهی ات به تو گفت، به آن‌ها گفته بودم من از دانشجو خودم مطمئن هستم.
دمت گرم پرستو ۲۸ ساله من! آن روز که می‌توانستی زخم بر پیکر نامردان بزنی، دست دوستی ات را مقابلش گرفتی تا آن آدم شکسته را بلند کنی و بگویی ما همه خطا می‌کنیم، بلند شو، قصه تمام شد.
دمت گرم پرستو گذشته من! پیکر روحت را تا توانستند زخمی کردند اما دست از قول هایت نکشیدی و گفتی فلانی حالا دعوایمان به کنار، راستی این برنامه به کار تو کمک می‌کند. 
دمت گرم خود قدیمی! تا پای خیلی سختی ها رفتی اما نشکستی و با امید همه را طی کردی.

به تو قول می‌دهم که پرستو ۲۹ ساله اینبار تمام رنج های تو را گنج بداند و دیگر نگذارد تو روی نیمکت دانشگاه در خاطرات بنشینی و اشک بریزی. درست است که خیلی از بخش‌های نامه ات محقق نشد اما من اینبار محقق میکنم تمام اهدافت را. همانطور که خواستی من، پرستو ۲۹ ساله یک قدم از تو جلو خواهم بود. و ممنونم که دیشب در لحظات آخر عمرت تمام تلاشت را کردی که از رنج ها صعود کنم و بر قله رهایی بایستم.
ممنونم از تبریک تو و حرفهای تو... من هم امشب به پرستو ۳۰ ساله نامه خواهم زدم و حرف هایمان را به او خواهم رساند.
تولدم مبارک در ۲۹ اردیبهشت و ۲۹ سالگی
عکس متعلق به تولد پرستو ۲۸ ساله در افطار کافه نام با رفیق جانش است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۴
پرستو مرادی