نشانِ راه

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

نشانِ راه

نشان را علامت و نشانه معنا کرده‌اند. در اینجا نشان‌های راه زندگی در پیچ و تاب‌ها بیان می‌شود. آن نشان‌هایی که حافظ به زیبایی گفت:
از امتحان تو ایام را غرض آن است / که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۶۱ مطلب با موضوع «قلم نوشت (یادداشت‌ها)» ثبت شده است


هر کسی نگاه و نگرشی متفاوت به مفهوم شهادت دارد و همه‌ ما روایت‌های متعددی از جنگ، از رزمنده‌ها، از اسارت‌ها و... شنیده‌ایم. گاه روایتی آکنده از شگفتی و گاه آکنده از غم و اندوه. گاه این روزها هم به‌دلیل ناکارآمدی برخی مسئولان، سخنانی می‌شنوم در باب شهدا که دلم را به درد می‌آورد. می‌دانی چرا می‌رنجم؟ چون از نزدیک غربت و اشک خانواده شهدا را دیده‌ام. از نزدیک دست خط شهدا را خواندم که چه امیدی به آینده کشور داشتند و برای چه رفتند.  من از روی اطلاعات شبکه‌های مجازی و داد و دعواهای حزب‌ها از شهید سخن نمی‌گویم، از شنیدن روایت‌ها از بیان خانواده‌هایشان و ... سخن می‌گویم.

نوجوان که بودم در طرح همکلاسی آسمانی، به خانواده شهدای دانش‌آموز سر می‌زدیم و مستند زندگی شهدای دانش‌آموز شهر خود را تهیه می‌کردیم، گاه روایت‌هایی می‌شنیدیم از نوجوان‌های شهیدی که هم سن‌و سال ما بودند اما نگاهی کلان‌تر از نسل ما به زندگی داشتند و پس از دیدارها، ساعت‌ها در خود فرو می‌رفتیم. اولین پرونده، پرونده شهید «محمدرسول رضایی»، کوچک‌ترین شهید استان همدان روی میز بود تا رسید به شهدای دیگر مثل مجید کرمی، مهرداد صوفی و... .

وارد دانشگاه که شدم، همین طرح را برای شهدای دانشجو شهر محل تحصیل به دانشگاه ارائه دادم و تیم‌های مستندسازی را تشکیل دادیم و شروع به مستندسازی کردیم. رسید به طرح کوله‌بار و عازم جنوب شدم، سال ۱۳۸۹ در منطقه اروندکنار مشغول خدمت‌رسانی به مردم بودیم، حوالی ۱۰ شب بود که مادر شهید گمنامی نزد ما آمد و گفت: «پسرم زمان رفتن گفت ۷ روز دیگر برمی‌گردم و الان ۲۷ سال است منتظرم این ۷ روز تمام شود»! آری قصه شهدای گمنام، روایت غریبی مادر و پدرهایی است که سال‌هاست چشم انتظار قاب در هستند. پدر و مادرها معنای انتظار را بهتر می‌فهمند. انتظار جانکاه است. از آن روز، قصه شهدای گمنام برای من با تمام شهدا فرق کرد، آن‌ها شقایق‌های غریب در زمان هستند که تمام ایران خانواده آن‌ها شده‌اند.

از آن روز نیز برایم خادمین شهدای گمنام قابل احترام بوده‌اند، از جمله هیئت تپه نورالشهدا، هیئتی مردمی که یک شب میهمان‌شان بودم و با مهربانی و فروتنی پذیرای ما شدند. کسانی که حتی نام‌شان را نمی‌دانم، اما ادب و مهربانی آن‌ها در خاطرم همیشه ماندگار است.

اگر روزی کلکچال رفتید، حتما سری به این مکان آرام بزنید، تضمین می‌کنم، یک غروب اینجا دل شما را خواهد برد.

به وقت اول بهار من در تپه نورالشهدا در ۱۸ خرداد ۱۳۹۹

 


 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۸
پرستو مرادی

«تغییر و آغاز دوباره»
گاهی در زندگی‌ همه ما آدم‌ها، روزهایی پیش می‌آید که احساس می‌کنیم باید دست بکشیم از مسیری که می‌رویم و باید تغییری در خودمان ایجاد کنیم. مثلا پیش آمده که بخواهیم دست از یک رابطه بکشیم، دست از یک شغل، دست از یک مقطع تحصیلی و هزاران دست کشیدن دیگر. اما یادمان می‌رود که این دست کشیدن و این دل کندن سختی دارد، راه و طریقه خودش را دارد.

۱۷ام خرداد که در خط‌الرأس یکباره کم آوردم، به خودم گفتم دست کشیدن از خیلی چیزها درست همانند این صعود است، مدت‌ها عادت کرده‌ایم به یک حالت، حالا این تغییر برای ما سخت شده، اما نباید دست بکشیم از مسیر تغییر و به سوی هدف پیش برویم، چون تغییر همیشه نقطه‌هایی از یاس و ناامیدی دارد و ترغیب به بازگشت. در این مواقع باید به خودمان یادآوری کنیم اگر از همین شیب تندی که بالا آمدیم برگردیم، آسیب می‌بینیم، بهتر است، کمی آرام‌تر قدم برداریم و به خودمان اجازه هماهنگ شدن با شرایط جدید را بدهیم تا به مسیر بهتر برسیم. همان‌طور که ما بعد از قله، دیگر به آسانی از مسیر دره پیازچال که گویی بهشت بود، بازگشتیم و کوهنوردهای خوبی را دیدیم که به دانش ما افزودند و اگر تا قله نمی‌رفتیم، لذت چشمه، دره، دیدن آدم‌های جدید و خوب، عطر پونه‌ها و... را از دست می‌دادیم.

جان من! باید یک روز یک جایی از مسیری که مدام در تلاشی خودت را به دیگران اثبات کنی، دست بکشی، باید یک جا قطع کنی این بندناف تعلق به تایید دیگران را، در یک نقطه باید خودت را رها کنی از بند تمام باورهای غلطی که برای خودت ساخته‌ای و یک گوشه دنج باید پیدا کنی و مرور کنی که مبادا در تمام تعلق خاطرهایت تو به تصوری که ساختی دل بستی، نه بدان چیزی که واقعا هست. آری، گاهی فاصله بگیر از همه چیز و همه کس، برو یک جای آرام، درست مثل این قله باشکوه که از آنجا می‌شد شکوه والاتری چون دماوند را دید و آنجا به عظمتی که خدا در تو ودیعه نهاده فکر کن و ببین آیا تو برای همین داشته‌های ناچیز خلق شده‌ای یا هدف از آفرینش تو ایجاد نقشی ماندگار در عالم هستی است؟ یک روزهایی باید خودت باشی و خودت و بنشینی درون خودت را مرور کنی و مسیری که آمدی را ببینی و بپرسی آیا معنای من همین است؟

دعوتت می‌کنم به یک خلوت دل با خودت، به گمانت وقتش نشده کمی با خودت، خودت را مرور کنی و بپرسی «از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟» به وقت اولین صعود در سال ۱۳۹۹ به قله کلکچال با ارتفاع ۳۳۵۰ متر، ۱۸ خرداد ۱۳۹۹

 


 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۴
پرستو مرادی

امروز تاریخی دارد که دیگر هرگز تکرار نخواهد شد.
ایمیلم را ساعتی پیش باز کردم، ۶ ساعت پیش ایمیل رسیده بود با عنوان «#تولدت_مبارک بهترین»، سریع ایمیل را باز کردم.
شوکه شدم. پرستوی سال ۹۸ یک ایمیل تبریک برایم نوشته بود و انتهای ایمیل گفته بود «خیلی دوست دارم وقتی این ایمیل را باز میکنی، واقعا حال دلت عالی باشد ای خود آینده من. تولدت مبارک نازنین من و ای خود پر استعداد من. تو یک قدم از امروز من باید جلوتر باشی
ارادتمند تو، خود گذشته»
خواسته بود نامه اش را در وب سایتم بگذارم. من اینجا جوابش را می‌نویسم. جوابی برای‌ پرستو ۲۸ ساله مینویسم که دیشب تمام شد و به قلب تاریخ پیوست.
پرستو گذشته من، به قول امروزی ها می‌خواهم به تو بگویم دمت گرم! تو معجزه کردی خود گذشته من! 
باورم نمی‌شود وقتی راکت را زمین انداختی از شدت درد دستت، بروی شنا بیاموزی و ترس غرق شدنت را زمین بریزی و بعدش صعود کنی به قله ها و نگذاری درد امان تو را بگیرد.
دمت گرم پرستو ۲۸ ساله ای که رفتی! روزهایی که نفست در ولیعصر گرفت، باز ادامه دادی و ریه هایت را احیا کردی
دمت گرم پرستو قدیمی من! با زبان روزه آزمون جامع خودت را عالی دادی و استاد غایب در جلسه آزمون شفاهی ات به تو گفت، به آن‌ها گفته بودم من از دانشجو خودم مطمئن هستم.
دمت گرم پرستو ۲۸ ساله من! آن روز که می‌توانستی زخم بر پیکر نامردان بزنی، دست دوستی ات را مقابلش گرفتی تا آن آدم شکسته را بلند کنی و بگویی ما همه خطا می‌کنیم، بلند شو، قصه تمام شد.
دمت گرم پرستو گذشته من! پیکر روحت را تا توانستند زخمی کردند اما دست از قول هایت نکشیدی و گفتی فلانی حالا دعوایمان به کنار، راستی این برنامه به کار تو کمک می‌کند. 
دمت گرم خود قدیمی! تا پای خیلی سختی ها رفتی اما نشکستی و با امید همه را طی کردی.

به تو قول می‌دهم که پرستو ۲۹ ساله اینبار تمام رنج های تو را گنج بداند و دیگر نگذارد تو روی نیمکت دانشگاه در خاطرات بنشینی و اشک بریزی. درست است که خیلی از بخش‌های نامه ات محقق نشد اما من اینبار محقق میکنم تمام اهدافت را. همانطور که خواستی من، پرستو ۲۹ ساله یک قدم از تو جلو خواهم بود. و ممنونم که دیشب در لحظات آخر عمرت تمام تلاشت را کردی که از رنج ها صعود کنم و بر قله رهایی بایستم.
ممنونم از تبریک تو و حرفهای تو... من هم امشب به پرستو ۳۰ ساله نامه خواهم زدم و حرف هایمان را به او خواهم رساند.
تولدم مبارک در ۲۹ اردیبهشت و ۲۹ سالگی
عکس متعلق به تولد پرستو ۲۸ ساله در افطار کافه نام با رفیق جانش است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۴
پرستو مرادی

دنبال عکسی می‌گشتم برای به تصویر کشیدن یک گمشده در اعماق زندگی. بین هزاران عکس گرفته شده، خوردم به این عکس، ابتدای بلوار کشاورز، نرسیده به میدان ولیعصر و جایی برای دست‌فروش‌ها. دست‌هایی از دیوار هر یک کتابی به دست و گویا روایت این قصه است که هر یک از ما کتاب زندگی جداگانه‌ای داریم و فصل فصل زندگی ما با دیگر آدم‌ها بسیار متفاوت است. فصل‌هایی گاه تلخ و گاه شیرین و گاه راکد.

 

می‌خواهم یک فصل را امروز ببندم.

در چشمان ساده و صادق او نگاه و آتش گرم دلش را خاموش کرد. آنگاه با خوشحالی از گرمابخشی آینده زندگی خودش سخن گفت... من آن دور ایستاده بودم و صدای لرزیدن عرش را شنیدم.

تنها که شد مقابلش ایستادم و گفتم کمی فاصله بگیر از آدم‌ها، این آدم‌ها هر چیزی دم دستان باشد، در زمان عصبانیت خرد می‌کنند. خواه دل باشد، خواه یک لیوان شیشه‌ای!

بغضش را نگه داشت و با اقتدار ناشی از اصالت عجیبی گفت: من دل رنجاندن یا نفرین یا سرد بودن ندارم، چون یادم دادند جواب های هوی نیست و برای این دلم را شکستند، اما خندیدم. عتاب کردند اما دعایشان کردم. قهر کردند اما من گل آوردم. به دروغ محبت ورزیدند، صادقانه دوستشان داشتم. تا همین دقایق پیش نگران حالشان بودم، اما یکبار هم نگران من نشدند حتی با آنکه می‌دانستند ضربان قلبم به شماره افتاد! هربار گفتم مراقب خودشان باشند، اما حتی یکبار نگفتند مراقب خودم باشم. آخر تو بگو، من تا کجا می‌توانم مهربان باشم و هی سیلی بزنند به احساسم؟! نه،  شاید وقت خداحافظی است. جبران نگفته‌هایشان، نخندیدن‌هایشان، صادق نبودن‌هایشان، دل شکستن‌هایشان را سپردم به حضرت خالق، او چیزهایی را می‌بیند که چشم‌ها نمی‌بینند. چرا که من نمی‌دانم چرا با من چنین کردند، من جز مقابل دیدگانم را نمی‌بینم اما او به تمام درون و برون عالم آگاه است و دل خوشم که خدا را دارم.

می‌خواست برود در ولیعصر قدم بزند، نیم نگاهی به شلوغی میدان کرد و رو به من کرد و گفت: یادت باشد به کسی عشق بورز که از نگاه تو عمق دلت را می‌خواند. بین تمام شلوغی‌هایش برای تو وقت باز می‌کند. دلش حتی برای حال بد تو تنگ می‌شود. آری دنبال کسی که باشد که مجموع خوب و بدت را بخواهد نه فقط حال خوبت را. حال معشوق باشد، حال دوست باشد، حال آشنا... این قاعده را از من به یادگار نگه دار.

چه با صلابت دور می‌شد و به گمانم جهان به احترامش ایستادند و یکی از کتاب‌های دیوار ورق خورد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۳۴
پرستو مرادی

چه حُسن ختامی شده است در اتاق من، دار قالی مادر با فکر پریشان من با هم پرونده‌شان بسته می‌شود. این آخرین دار قالی مادر است و او دیگر بازنشسته می‌شود. چه روزها از کودکی تا به امروز او نقش از پی نقش و گره از پی گره نزده است. چه ترانه‌های عاشقانه مثل همین دیشب در آخرین رَج این قالی، پای این دارها نخوانده است. بچه که بودم کنارش می‌نشستم و با سرعت لاک‌پشت‌گونه قرمزها و سبزها و سفیدها را می‌داد تا من بزنم با همان چاقوهای دسته چوبی گرد. در واقع آن‌هایی را به من می‌داد که نقش ثابت داشتند و در رج بعدی تغییر نمی‌کرد، چون نقشه‌خوانی قالی بلد نبودم.

کم‌کم یاد گرفتم قالی‌باف که باشی، صبور می‌شوی، هنرمند می‌شوی، مهندس می‌شوی، نقشه‌خوان می‌شوی، خلاصه بگویم عاشق می‌شوی. گره به گره می‌زنی تا طرح کامل شود و باید صبور باشی و صبور. گاه بعد اتمام رج شانه بکشی به تمام گره‌ها و نظم دهی نقش این مرحله را و بعد باید با دَفتین ( یا همان دَف ترکی خودمان) ضربه بخورد گره‌ها تا محکم در نقش ثابت شوند و در زندگی نیز گاهی باید محکم ضربه بخوری که نقش زندگی‌ات مانا شود و با ضربه‌های کوچک بهم نریزد.

یادم است، یک دار برای قالی 20 سانتی را مادر برایم با میله‌های چهارپایه درست کرد و من یک قالی با دو حوض کوچک بافتم و اما مدیر مدرسه ابتدایی‌ام خانم اسدی آن را برد. به‌گوشش برسانید، قالی‌ام را برگرداند، من الان فهمیدم هیچ نمایشگاهی آن زمان برگزار نبوده است. من آن دار را در 10 سالگی با اشتیاق بافتم.

به قالی نگاه می‌کنم که دارد از دار جدا می‌شود و به دلم نگاه می‌کنم که به قول شاعر «پر نقش‌تر از فرش دلم بافته‌ای نیست/ از بس که گره زد به گره حوصله‌ها را». شاید وقتش شده است که قالی یک فکر پریشان را در دلم تمام کنم و طرحی نو بزنم برای قالی پر نقش‌و نگار که پر از قرمزی و سبزی و سفیدی؛ شور، زایندگی و صلح باشد، پر از ماهی و حوض آبی آسمانی و جاده‌های تو در تو باشد. آری وقتش شده قالی بی‌جان فکری را از دار دلم جدا کنم و نقشه قالی جان‌داری را به دار دلم دراز کنم.

راستی از تو چه خبر؟ دار قالی دلت در چه حال است؟

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۰۷
پرستو مرادی

می‌خواهم دوباره متولد شوم، تولدی که در آن عشق را بفهمم و ارزش درونی خویش را بیابم.

می‌خواهم ریزش داشته باشم و سپس رویش.

باید بدانم کیستم و در کجای نقطه هستی قرار دارم؟

باید آن رسالتی را که خدا برایم در نظر گرفته پیدا کنم و به آن جامه عمل بپوشانم.

باید زمین بگذارم تمام فکرهای بد را، تمام قضاوت‌های نادرست را، باید خودم را از غیر او خالی کنم.

باید بیاموزم دنیا جای ماندن و جای دل بستن نیست.

باید بیاموزم که زمانم بسیار اندک است و وظیفه بر دوش مانده بسیار.

خدایا! برای تو دل می‌کَنم از تعلق‌هایم، برای تو تلاش خواهم کرد و تو اما دستم را بگیر که راه سخت دشوار است و جانکاه ای یگانه معبود من!

خدایا! دستم را بگیر و از این مرحله سخت جوانه زدن عبور بده مرا و سپس در مرحله رشد حافظ و نگهدار من باش

این اولین روز از کاشته شدن بذر رویش من است، خدایا خودت باغبان دل من باش.

 

خدایا! به نام نامی تو بسم‌الله الرحمن الرحیم

 

پ.ن: به وقت 25 فروردین 1399

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۳۵
پرستو مرادی

یک نسخه خوب برای خودم و برای شما دارم. هر وقت دلتان از جایی رنجید، هر وقت روزگارتان بر وفق مراد نبود، هر وقت نامردی دیدید از زمانه، هر وقت دلتان شکست، هر وقت در راه اهداف‌تان رنجور و دلزده شدید، کوله‌بارتان را ببندید و بروید به دل طبیعت.

موبایل خاموش و بروید. در دنج‌ترین نقاط طبیعت، حیات را ببینید، سبز شدن پس از هر زرد شدن، شاخه‌های شکسته در کنار شاخه‌های محکم و ایستاده، موسیقی جریان آب را به روان بنشانید و اندکی مبهوت شکوه آسمان از لابلای درختان شوید. آنگاه می‌فهمید که زندگی بیشتر از غصه خوردن می‌ارزد. همه چیز بد ذهنی‌تان را بریزد داخل همان نهرهای آب که با خودش ببرد و به خودتان قول دهید که بیش از این‌ها می‌ارزید و نباید معطل طرد شدن‌ها، اتلاف زمان‌ها، غم‌ها و ... شوید.

بسم الله بگویید و بروید، همین.

در این جهان ارتباطات و پُرآشوب لازم است برای تجدید قوا در دل شکوه عظمت خدا خلوت کنید.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۰۹
پرستو مرادی

ماه به نیمه که می‌رسد، آن ماه دیگر عجیب زیبا می‌شود.  حالا تصور کن هم ماه تمام است و هم طاووس اهل بهشت به دنیا آمده است.  بدون شک درهای رحمت  گشوده می‌شوند تا تو عشق را هدیه بگیری.

مولای من! میلادتان مبارک ای ماه تمام عالم هستی

فقط بدانید عجیب دلم برای شما تنگ است و کاش بودید و از میان این مه‌های غلیظ  تردید روزگار به سلامت به قله دوستی با خدا می‌رسیدیم چرا که شما خود نشانِ راه هستید.

 از دلتنگی‌ها که بگذریم. غرض این بود که این گل‌ها تقدیم به شما که خود معنای زیبایی هستید و تولدتان مبارک

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۵۶
پرستو مرادی

زمستان شاید سرد باشد اما استاد تطهیر و سپیدی است

زمستان استاد خوش اخلاق و آرام ایستادگی است. او یاد می‌دهد که در سرمای سوزان و شب‌های بلند و تاریک فردایی درخشان خواهد بود. او تمام قد معنای امید است. او با یلدا شروع می‌شود و همه ما را کنار هم جمع می‌کند که گرمای وجودمان روحمان را سرشار از آرامش و نشاط کند.

زمستان روزهای عشق را دارد و عاشقان به بر معشوقان خویش می‌روند.

زمستان اگرچه سرد است، اما تو به این بهانه دست‌های گرم عزیزانت را می‌فشاری و گاهی از سُر خوردن همدیگر می‌خندی.

زمستان تمام رنگ‌ها را یکی می‌کند و یادآور می‌شود که همه ما در بدو تولد چنین سپید و یکر‌نگ بوده‌ایم. آری زمستان زیباست، پس از زمستان‌هایمان برای سپید کردن جانمان بهره بجوییم. چرا که اگر او نبود، لذت بهار را نمی‌شد فهمید.

 

 

پ.ن: عکس: #کلکچال به سمت #نورالشهدا

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۴۶
پرستو مرادی

ابتدای سال گذشته، یک شب بلند شدم و گفت تمام شد!

باید روزی یک ساعت آن هم قبل از هر کاری و حتی چک کردن موبایلت برای یادگیری مهارتی که در ذهن داری وقت بگذاری و این کار جواب داد. من بالاخره توانستم به رشد 50 درصدی بعد از گذشت سه ماه در آن زمینه برسم.

یک روز هم بدون هیچ تجهیز کوه و فقط با یک کوله قدیمی و کفش های اسپورت کهنه زدم به کوه و اولین بار تا ایستگاه سوم کلکچال رفتیم. بار دیگر تا برج و ارتفاع 2600 رفتیم. بار سوم تا سه راه کلکچال و ارتفاع 3150 و در بار دیگر باز فقط کفش اسپورت (نه مناسب کوه) تا قله رفتم، ارتفاع 3350 متر. هفته بعدترش قله دوم را رفتم ارتفاع 3200، کم کم کفش کوه گرفتم، بار دیگر باتوم، بار دیگر پانچو، بار دیگر یخ شکن، بار دیگر کوله پشتی. اما نبود هیچ یک از این ها مانع این نشد که به خاطر نداشتن تجهیزات عالی، خودم را از لذت مناظر عالی کوه در باران و برف محروم کنم و حتی اولین صعود برفی من بدون یخ شکن بود.

بار اول گزارشم بسیار ایراد داشت، تکرار فعل های است بسیار، مشخص نکردن اسامی خاص، داده ها خوب به روز نشده بودند، بار دوم کمی متن بهبود یافت و در نهایت در چند گزارش بعدی، یک گزارش در وب سایت وزارت صنعت و معدن و تجارت منتشر شد.

می خواهم بگویم، شروع کن از همین امروز و با یک برنامه پیوسته، به برنامه ات تحت هر شرایطی پایبند باش، مهم ترین هدفت را بگذار ابتدای روز و قبل از چک کردن هر نوع ایمیل و پیامی که ذهنت را از هدفت دور کند. نگذار حال بد روحی و ... تو را از برنامه جدا کند. تحت هیچ شرایطی از برنامه ات دست نکش، هر روز فقط یک قدم. شاید در آغاز دنبال نتیجه زود باشی، اما در بلندمدت نتیجه آن را خواهی دید.

فقط قدم اول را با هر امکاناتی که داری بردار...

راه چشم انتظار توست

#رشد #تجربه #آغاز #پرستومرادی #نشان #مدیریت_خود #هدف_گذاری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۲۲
پرستو مرادی