هر کسی نگاه و نگرشی متفاوت به مفهوم شهادت دارد و همه ما روایتهای متعددی از جنگ، از رزمندهها، از اسارتها و... شنیدهایم. گاه روایتی آکنده از شگفتی و گاه آکنده از غم و اندوه. گاه این روزها هم بهدلیل ناکارآمدی برخی مسئولان، سخنانی میشنوم در باب شهدا که دلم را به درد میآورد. میدانی چرا میرنجم؟ چون از نزدیک غربت و اشک خانواده شهدا را دیدهام. از نزدیک دست خط شهدا را خواندم که چه امیدی به آینده کشور داشتند و برای چه رفتند. من از روی اطلاعات شبکههای مجازی و داد و دعواهای حزبها از شهید سخن نمیگویم، از شنیدن روایتها از بیان خانوادههایشان و ... سخن میگویم.
نوجوان که بودم در طرح همکلاسی آسمانی، به خانواده شهدای دانشآموز سر میزدیم و مستند زندگی شهدای دانشآموز شهر خود را تهیه میکردیم، گاه روایتهایی میشنیدیم از نوجوانهای شهیدی که هم سنو سال ما بودند اما نگاهی کلانتر از نسل ما به زندگی داشتند و پس از دیدارها، ساعتها در خود فرو میرفتیم. اولین پرونده، پرونده شهید «محمدرسول رضایی»، کوچکترین شهید استان همدان روی میز بود تا رسید به شهدای دیگر مثل مجید کرمی، مهرداد صوفی و... .
وارد دانشگاه که شدم، همین طرح را برای شهدای دانشجو شهر محل تحصیل به دانشگاه ارائه دادم و تیمهای مستندسازی را تشکیل دادیم و شروع به مستندسازی کردیم. رسید به طرح کولهبار و عازم جنوب شدم، سال ۱۳۸۹ در منطقه اروندکنار مشغول خدمترسانی به مردم بودیم، حوالی ۱۰ شب بود که مادر شهید گمنامی نزد ما آمد و گفت: «پسرم زمان رفتن گفت ۷ روز دیگر برمیگردم و الان ۲۷ سال است منتظرم این ۷ روز تمام شود»! آری قصه شهدای گمنام، روایت غریبی مادر و پدرهایی است که سالهاست چشم انتظار قاب در هستند. پدر و مادرها معنای انتظار را بهتر میفهمند. انتظار جانکاه است. از آن روز، قصه شهدای گمنام برای من با تمام شهدا فرق کرد، آنها شقایقهای غریب در زمان هستند که تمام ایران خانواده آنها شدهاند.
از آن روز نیز برایم خادمین شهدای گمنام قابل احترام بودهاند، از جمله هیئت تپه نورالشهدا، هیئتی مردمی که یک شب میهمانشان بودم و با مهربانی و فروتنی پذیرای ما شدند. کسانی که حتی نامشان را نمیدانم، اما ادب و مهربانی آنها در خاطرم همیشه ماندگار است.
اگر روزی کلکچال رفتید، حتما سری به این مکان آرام بزنید، تضمین میکنم، یک غروب اینجا دل شما را خواهد برد.
به وقت اول بهار من در تپه نورالشهدا در ۱۸ خرداد ۱۳۹۹