یک زمان هایی تمام ما آدم ها دچار حالتی میشویم که تک تک سلولهای مغزی مان انگار آماس کردهاند و هیچ دادهای از آنها رد وبدل نمیشود. یک گوشه مینشینیم و یک منظره را ساعتها تماشا میکنیم.
انگار یک فضای خلأ را تجربه میکنیم.
ذهن مان حوصله شنیدن هیچ کلامی را ندارد. چشمان ما فقط روی یک صحنه می مانند و زبان مان قفل میشود.
من این حالت ها را میگویم خلأ مغزی، خلأیی که بعد آن ممکن است دچار رهایی از خیلی چیزها بشوی، خیلی دلبستگی ها، روابط، علایق و...
و اگر این زمان خلأ مغزی مصادف شود با تماشای یک غروب، انگار فصلی از زندگی بسته میشود و فصلی دیگر آغاز
امیدوارم در این بستن فصل های زندگی و شروع دیگر، خویش را بهتر بشناسیم و ذهن خویش را هرس کنیم...
امیدوارم حال دلتان آکنده از آرامش و لذت تماشای غروبی باشد که فردایش نوید پویشی دیگر را میدهد...
در هر طلوع و غروبی نشانه ای است برای زندگی، فقط تو قدری آرام باشد و دلت را تماشا کن که راهحل معمای شادی همانجاست، درست در قلب تو