نشانِ راه

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

قلم‌نوشت‌های یک مهندس مواد

نشانِ راه

نشان را علامت و نشانه معنا کرده‌اند. در اینجا نشان‌های راه زندگی در پیچ و تاب‌ها بیان می‌شود. آن نشان‌هایی که حافظ به زیبایی گفت:
از امتحان تو ایام را غرض آن است / که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۸ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

یکی ایستاده
یک نفر سر بر چارچوب در می‌گذارد
آن یکی دست راست بر سر نهاده
آن مرد دست بر سینه نهاده
آن زن به احترام سرش را خم می‌کند
آن یکی...
و اما وجه اشتراک بین همه آن‌ها، اشکهای بی امانی است که بر گونه می‌نشیند درست زمان رسیدن و تماشای گنبد و سقاخانه
اینجا چشم‌ها بیشتر از زبان سخن می‌گویند...

 


هفت روز پیش اینجا بودم و چه زود می‌گذرد این عمر، عکس متعلق به ورودی صحن انقلاب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۹ ، ۲۱:۱۳
پرستو مرادی

سال گذشته چنین روزی بود، طبق عادت از همان صبح جمعه موبایل را روی پرواز گذاشتم و رفتم کلکچال. رسیدم به نورالشهدا، چای را که در لیوان ریختم، نشستم روی نیمکت، خانم کوهنورد کنار دستی من گفت که سردار قاسم سلیمانی را ترور کردند.
گفتم کی؟ گفت امروز صبح.
همان لحظه وارد اینستاگرام شدم که خبرگزاری ها را چک کنم، خبر درست بود.
راستش من خیلی سردار را نمی‌شناختم، اما یک چیز مرا ناراحت کرد، واژه «ترور»!
ترور سردار با سلاح لیزری که از تکنولوژی بسیار بالایی برخوردار بود، طوری که هدف زمانی برای فرار ندارد و بسته به تنظیم شما میزان تخریب هدف تعیین می‌شود. مرا ببخشید از واژه تخریب استفاده کردم، تکه تکه شدن انسان ها شاید حق مطلب را ادا کند. (سال پیش در صفحه قبلی مفصل در مورد سلاح لیزری صحبت کردم).

برگردم سر واژه «ترور»، همین چند جمعه پیش باز یک دانشمند ما را ترور کردند! درست روزها و لحظاتی که ما خوابیم!
برگردیم عقب تر و ترور دانشمندان و دیگر شخصیت های مهم کشور ما، ترور شهید صیاد شیرازی و...!
از نگاه من #ترور نهایت ترس و غیرانسانی بودن را نشان می‌دهد. تو از قدرت نظامی، قدرت علمی و... طرف مقابلت می‌ترسی و با هزاران حربه و نقشه در یک بزنگاه حمله می‌کنی!
فارغ از جناح های سیاسی، ترور در همه جهان محکوم است و ناراحتم که خاورمیانه سالهاست با ترور روزگار سر می‌کند و صبحانه جمعه‌های ما گاه آغشته به تلخ کامی های ترور است.
و ‌شاعر نباید می‌گفت «جغرافیا یک دروغ تاریخی است»، نه سرنوشت ما عجیب گره خورده به جغرافیا!
و قلب من هنوز برای پرواز ٧۵٢ درد می‌کند، خاطرات تلخ چند جبهه ای شدن ما، هنوز اشک و بغض مردمم را در تشییع سردار به خاطر دارم، هنوز تلخی خبر ترور دانشمندان کشورم مرا محزون می‌کند. هنوز اشک‌های مادری در کنار مزار دخترش از مسافران هواپیما را در خاطر دارم. امروز حرفی نداشتم. امیدوارم یک روز جنگ تمام ‌شود، همین...
و هیچ گاه از پشت خنجر نزنیم، ترور خنجر نامردی است با عواقب تلخ ترش.
دنیا گاه‌ عجیب تلخ می‌شود...

 



 

عکس دوم متعلق به روز تشییع سردار قاسم سلیمانی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۹ ، ۲۱:۱۱
پرستو مرادی

»
نمی‌دانم چه شد که در خواب و بیدار و قبل از خوردن صبحانه روز سه شنبه مورخ ٩ دی، بلیط قطار تهران مشهد را برای شب همان روز تهیه کردم، با آنکه روز سه شنبه روز پرکاری بود برای من. شب که شد مصاحبه را برای مدیر ارسال کردم و لپ تاپ را بستم و با عجله لیوان و آبی و کمی خوراکی در کوله گذاشتم و رفتم ایستگاه راه آهن. 

حرکت ساعت 22:50 بود. بار اولم بود که تنهایی مشهد می‌رفتم. راهنمای قطار گفت برو جلو، سالن 7 آن سمت قرار دارد. در نهایت صندلی 44 را یافتم و قطار حرکت کرد. 

صبح ساعت 10:30 که مامور قطار اعلام کرد ما چند دقیقه دیگر در مشهد هستیم. در باورم نمی‌گنجید که من در مشهد هستم. وضویی گرفتم و به راننده تاکسی گفتم بروید حرم. 

از بست طبرسی وارد شدم. کوله پشتی ام را امانات تحویل گرفت. سبک بار بودم و تنها تلفن همراه و یک دفترچه یادداشت در جیب داشتم. لحظه خواندن اذن دخول دیگر اشک امانم نداد «یَرونَ مَقامی و یَسمعونَ کلامی و یَرُدُّونَ سَلامی...: جایگاه مرا می‌بینند و سخن مرا می‌شنوند و سلام مرا پاسخ می‌دهند... ». قدم هایم شروع شد و دیدم ایستاده‌ام در صحن انقلاب و در دلم انقلاب شد.

بعد از نماز ظهر از حرم خارج شدم و کوله ام را برداشتم و رفتم سمت باب الجواد، نمی دانم چرا اما ورود از باب الجواد برای من حس و حال دیگری دارد، آرام آرام باید قدم بزنی تا برسی به حرم، چند صحن را باید رد کنی تا برسی به صحن انقلاب این آماده سازی ورود از باب الجواد را همیشه دوست داشتم و چه زیبا شاعر گفت «باب الجواد راه ورودی به قلب توست/ حاجت رواست هر که از این راه می رود»

حرف های دل را زدم و خداحافظی را خواندم. کوله ام را از امانات گرفتم و باز ایستگاه راه آهن و قطار 341 و حرکت ساعت 19. هم کوپه ای من خانم هما بود، هما استاد ادبیات بود و از عشق مادر کم بینا و پدرش گفت.
و صبح پنج شنبه ساعت 5.20 من تهران بودم. آری همان چند ساعت کوتاه برای من سه سال طول کشید.

این بار حاجتی نخواستم و تنها تشکر کردم که مرا دعوت کرد. گاهی #دیدار برای کمک به توست. گاهی دیدار خودش همان حاجت دل است. گاهی آرام شدن دلت همان استجابت آرزوست. 

می‌دانی چه چیزی را فهمیدم؟ گاهی برای آرام شدن دلت فقط کوله پشتی ات را بردار و برو! آنجا برو که حال دلت خوب می‌شود...

 


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۹ ، ۲۱:۱۰
پرستو مرادی


حسین و شکوفه گویا پایان خوبی‌ نداشتند. به گمان من حسین، شکوفه را با تلی از سوالات رها کرده و رفته و حرف های پایانی شکوفه و پرسش‌های ذهن اوست که نمی‌گذارد به درس‌ و مشقش برسد.

چقدر خوب می‌شد که ما آدم‌ها رفتن مان از کنار یکدیگر نیز با تمام ادب و احترام و خوبی بود. صادقانه روبروی هم می ایستادیم و عمیق ترین دردهایمان را می‌گفتیم و با یک آرزوی خوب از هم جدا می‌شدیم. این رفتار از نگاه من یکی از بلوغ های عاطفی است که باید کسب کنیم. باید به گونه‌ای از هم جدا شویم که آدم مقابل ما در آغاز کردن رابطه آینده‌اش با دیگری دلش نلرزد یا ترس از دست دادن یا هزاران مورد دیگر نباشد و چون شکوفه دل شکسته شما را نفرین کند.
شاید حسین یک روز حرف های شکوفه را زمان نوشیدن یک فنجان چای روی این میز بخواند.

لطفا اگر می‌خواهید رابطه‌ای را تمام کنید، حضوری باشد، تلفن و پیامک ممنوع! بنشینید و در کمال ادب حرف بزنید. این توصیه من شعاری نیست. یکبار امتحانش کنید، خواهید دید آرامش در جدایی نیز ممکن است.
از رفتارهای نادرستی چون بلاک و... بپرهیزید. بگذارید همه چیز حل شده تمام شود. یادتان باشد پایان ها هم به اندازه شروع ها مهم هستند.

اگر کسی هم به این بلوغ نرسیده که حضوری با شما رابطه را تمام کند، رهایش کنید و خوشحال باشید که چنین فردی دیگر در زندگی شما نیست، کسی که برای آخرین حرف های شما اهمیتی قائل نشده است.
**
برویم سراغ مهران و مهشاد (تصویر دوم) ، نمی‌دانم کدام یک نوشته اند که آرام جان خویش را یافته است، اما قشنگ توصیف کرده آرامش دلش را، به گمان من لذت و آرامش قلبی در هنگام بررسی ابعاد طرف مقابل، معیار درستی است برای انتخاب یار شیرین سخن. امیدوارم هر کسی بیابد «همونی» خودش را
***
یکی در ترافیک مانده و خودش را مهمان کرده، دیگری آشپزی است ۲۸ ساله و آن دیگری از عشق نوشته است... میز پر بود از روایت نوشت ها، امیدوارم روزگار شما بیشتر شبیه مهران و مهشاد باشد تا حسین و شکوفه.

یادتان باشد که رابطه برای خوب بودنش به خود واقعی بودن شما، زمان گذاشتن برای طرف مقابل و احترام و احساس واقعی نیازمند است.
آنی باشیم که هستیم نه آنی که می‌خواهد باشد...

 



 


 

روزگارتان آکنده از عشق و حال خوب حتی در ترافیک دنیا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۹ ، ۲۱:۰۹
پرستو مرادی

گاهی خودت را به یک فنجان قهوه تلخ مهمان کن و تلخی‌های زندگی را همانند همین فنجان قهوه سر بکش و پس از آن یک برش گرم و شیرین کیک میل کن و بدان روزهای شیرین در پس تلخ کامی‌ها از راه می‌رسد. زندگی هم تلخ است و هم شیرین و در این بین، این تو هستی که می‌ماند، پس مراقب خودت باش.

امروز خودم را به یک قهوه تلخ و یک برش کیک هویج میهمان کردم و خستگی هایمان را در همان خیابان ولیعصر جا گذاشتم. آدمی گاهی نباید با هزار و یک مخاطب موبایلش به گفتگو بنشیند، گاهی لازم است که موبایلت را روی حالت پرواز بگذاری و با خودت کمی حرف بزنی.

 

 


امروز در کافه نام ساعت ۱۴
راستی تو هم خودت را میهمان می‌کنی؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۹ ، ۲۲:۱۰
پرستو مرادی


از جمله کتاب‌هایی که واقعا دوستش دارم. می‌گفت وارد کتابفروشی که شده تا پشت کتاب‌ را خوانده، گفته این را برای پرستو می‌خرم.
آذر ٩٧ وارد آزمایشگاه شد و این کتاب را به من هدیه داد و هر از چندگاهی بازش میکنم و آن را می‌خوانم.

کتابی پر از دیالوگ‌های قابل تأمل و زیبا به قلم زیبای #مصطفی_مستور، جایی که دارد از تشکیل عشق می‌گوید و روند رشد یافتنش، جایی که چطور عاشق پرستو می‌شود.
اگر می‌خواهید یک عاشقانه زیبا و کوتاه بخوانید، این کتاب را پیشنهاد می‌کنم.

به نظرم همه یکی را لازم داریم که بگوید «تو برای من مثل نان هستی یا شبیه انسولین برای بیمار دیابتی».
راستی
تو یکی را داری به تو بگوید برایش ضروریت زندگی هستی؟

 



روزگارتان سبز و زندگی تان لبریز عشق

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۹ ، ۲۲:۱۰
پرستو مرادی


به تو نامه می نویسم ای خود گذشته من
دلم برای سحرخیزی های تو تنگ شده است، همان روزها که چهار صبح بیدار می‌شدی و جراید را می‌خواندی و بعدش کتاب و مشق را و تک تک دقایقت درگیر یک کار بود. البته ناگفته نماند امروز هم من دانشی دارم که تو نداشتی، نگرش تکامل یافته تری دارم.
اما چند کلام با تو دارم،
روزهایی را خطا کردی، نمی‌دانستی حقیقت کلام آدم‌ها چیزی جز دروغ نیست، عاطفه ات را به بازار دنیا آوردی اما درد در معامله کالا به کالا به تو دادند. 

صداقت هزینه کردی اما شکستن #اعتماد دریافت کردی

یک رنگ بودی اما رنگین کمان رفتارها دیدی

از خود گذشتگی برای دیگران اما همان دیگران زمینت زدند

پنداشتی همه همین هستند که می نمایانند اما چنین نبود

گذشت و تو در تلاش بودی که خویش را درمان کنی، درد «خود بودن» را درمان کنی!  اشک هایت را دارم در ورق به ورق حافظه مغزی ام می‌بینم. البته من هم برای پرستو فردای یک گذشته می‌شوم اما ممنونم از تو که محکم ایستادی، حتی همین آغاز پا به کوهستان گذاشتنت را یادم هست، همان غروب که رفتی و یک چای در خلوت خودت با کوهستان نوشیدی. می‌دانم تو برای امروز من، صعود کردی به قله دردهایت!

امروز به حرمت اشک های تو از لذت هایی گذشتم، تو هم بیا و به حرمت این گذشتن من، از تکرار دردها بگذر

همین

دوستت دارم پرستو گذشته من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۹ ، ۲۲:۰۴
پرستو مرادی

هاروکی_موراکامی در کتاب #کافکا_در_کرانه چه زیبا می‌گوید:
«مهم نیست تا کجا فرار کنی، فاصله هیچ چیز را حل نمی‌کند.

وقتی طوفان تمام شد، یادت نمی آید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمئن نیستی، که طوفان واقعاً تمام شده باشد.

اما یک چیز مسلم است. وقتی از طوفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون طوفان گذاشت…»

 


عکس متعلق به ٢٩ آذر ۹۹ از ارتفاعات کلکچال است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۹ ، ۲۲:۰۴
پرستو مرادی